گنجور

 
نظامی

روزی از صبح فتح نورانی

آسمان بر گشاده پیشانی

فرخ و روشن و جهان افروز

خنک آن روز‌! یاد باد آن روز‌!

شه به خوبی چو روی دلبند‌ان

مجلسی ساخت با خردمند‌ان

روز خانه نه روز بستان بود

که‌اولین روزی از زمستان بود

شمع و قندیل باغ‌ها مرده

رخت و بنگاه باغبان برده

بانگ دزدیده بلبلان را زاغ

بانگ دزدی در‌آوریده به باغ

زاغ جز هندو‌ی نسب نبوَد

دزدی از هندوان عجب نبود

زاغ مانده به باغ بی‌بلبل

خار مانده به یادگار از گل

داده نقاش باد شبگیر‌ی

آب را حلقه‌های زنجیر‌ی

تاب سرما که بُرد از آتش تاب

آب را تیغ و تیغ را کرد آب

دمه پیکان آبدار به دست

چشم را سفت و چشمه را می‌بست

شیر در جوش چون پنیر شده

خون در اندامْ زمهریر شده

کوهْ قاقم‌، زمینْ حواصل‌پوش

چرخْ سنجاب درکشیده به دوش

بر بهایم ددان کمین کرده

پوست کنده به پوستین کرده

رستنی در کشیده سر به زمین

نامیه گشته اعتکاف‌نشین

کیمیا کاریِ جهان دو رنگ

لعل آتش نهفته در دل سنگ

گل ز حکمت به کوزه‌ای پوده

گل حکمت به سر بر اندوده

زیبقی‌های آبگینهٔ آب

تخته بر تخته گشته نقرهٔ ناب

در چنین فصل تاب‌خانه شاه

داشته طبع چار فصل نگاه

ار بسی بوی‌های عطر‌آمیز

معتدل گشته باد برف انگیز

میوه‌ها و شراب‌های چو نوش

مغز را خواب داده دل را هوش

آتش انگیخته ز صندل و عود

دود گِردش چو هندوان به سجود

آتشی زو نشاط را پشتی

کان گوگرد سرخ زردشتی

خونی از جوش منعقد گشته

پرنیانی به خون در آغشته

فندقی رنگ داده عنابش

گشته شنگرف سوده سیمابش

سرخ سیبی دل از میان کنده

به دلش ناردانه آکنده

کهربا‌یی ز قیر کرده خِضاب

آفتابی ز مشک بسته نقاب

ظلمتی کشته از نوالهٔ نور

لاله‌ای رسته از گلالهٔ حور

ترکی از اصل رومیان نسبش

قرة‌العین هندوان لقبش

مشعل یونس و چراغ کلیم

بزم عیسی و باغ ابراهیم

شوشه‌های زکال مشگین رنگ

گرد آتش چو گرد آینه زنگ

آن سیه رنگ و این عقیق صفات

کان یاقوت بود در ظلمات

گوهر‌ش داده دیده‌ها را قوت

زرد و سرخ و کبود چون یاقوت

نو عروسی شراره زیور او

عنبرینه زکال در بر او

حجله و بزمه‌ای به زر کاری

حجله عودی و بزمه گلنار‌ی

گرد آن بزمه پرند زده

کبک و دراج دست‌بند زده

بر سر آتش از سر خاصی

فاخته پر فشان به رقاصی

زردی شعله در بخار گیاه

گنج زر بود زیر مار سیاه

دوزخی و بهشتیش مشهور

دوزخ از گرمی و بهشت از نور

دوزخ اهل کاروان کنشت

روضه راه رهروان بهشت

زند زردشت نغمه‌ساز بر او

مغ چو پروانه خرقه‌باز بر او

آب افسرده را گشاده مسام

ای دریغا چرا شد آتش نام

خانه سرسبزتر ز سایه سرو

باده گلرنگ‌تر ز خون تذرو

ریخته آسمان فاخته گون

از هوا فاخته ز فاخته خون

باده در جام آبگینه گهر

راست چون آب خشک و آتش تر

گور چشمان شراب می‌خوردند

ران گوران کباب می‌کردند

شاه بهرام گور با یاران

باده می‌خورد چون جهاندار‌ان

می و نقل و سماع و یاری چند

میگساری و غمگسار‌ی چند

راح گلگون چو گلشکر خنده

پخته گشته در آتش زنده

مغز‌ها در سماع گرم شده

دل ز گرمی چو موم نرم شده

زیرکان راه عیش می‌رُفتند

نکته‌های لطیف می‌گفتند

هر گرانمایه‌ای ز مایهٔ خویش

گفت حرفی به قدر پایهٔ خویش

چون سخن در سخن مسلسل گشت

بر زبان سخنوری بگذشت

کاین درج که‌آسمان‌ ِ شه دارد

وین دقیقه که او نگه دارد

هیچ‌کس را ز خسروان جهان

کس ندیده‌ست آشکار و نهان

هست ما را ز فر تارک او

همه چیز از پی مبارک او

ایمنی هست و تندرستی هست

تنگی دشمن و فراخی دست

تندرستی و ایمنی و کفاف

این سه مایه‌ست و آن دگر همه لاف

تن چو پوشیده گشت و حوصله پُر

در جهان گو نه لعل باش و نه در

ما که مثل تو پادشا داریم

همه داریم چون تو‌را داریم

کاشکی چاره‌ای در آن بودی

که ز ما چشم بد نهان بودی

گردش اختر و پیام سپهر

هم بدین فرخی نمودی چهر

طالع خوشدلی ز ره نشدی

عیش بر خوشدلان تبه نشدی

تا همه ساله شاه بودی شاد

خرمن عیش را نبُردی باد

شادمان جان شاه می‌باید

جان ما گر فدا شود شاید

چون سخن‌گو سخن به پایان برد

هر کسی دل بدان سخن بسپرد

دور کرد آن دم از در آن دمه را

دلپسند آمد آن سخن همه را

در میان بود مردی آزاده

مهتر آیین و محتشم زاده

شیده نامی به روشنی چون شید

نقش‌پیرای هر سیاه و سپید

اوستاد‌ی به شغل رسامی

در مساحت مهندسی نامی

از طبیعی و هندسی و نجوم

همه در دست او چو مهرهٔ موم

خرده‌کار‌ی به کار بنایی

نقشبندی به صورت‌آرایی

کز لطافت چو کلک و تیشه گشاد

جان ز مانی‌، ستد دل از فرهاد

کرده شاگردی خرد به درست

بوده سمنارش اوستاد نخست

در خَورنَق ز نغز‌کاری‌ها

داده با اوستاد یاری‌ها

چون در آن بزم شاه را خوش دید

در زبان آب و در دل آتش دید

زد زمین بوس و گشت شاه‌پرست

چون زمین بوسه داد باز نشست

گفت اگر باشدم ز شه دستور

چشم بد دارم از دیار‌ش دور

که‌آسمان‌سنجم و ستاره‌شناس

آگه از کار اختران به قیاس

در نگارندگی و گُلکاری

وحی صنعت مراست پنداری

نسبتی گیرم از سپهر بلند

که نیارد به روی شاه گزند

تا بوَد در نشاط‌خانهٔ خاک

ز اختران ِ فلک ندارد باک

جای در حرز‌گاه جان دارد

بر زمین حکم آسمان دارد

و‌آن چنان است کز گزارش کار

هفت پیکر کنم چو هفت حصار

رنگ هر گنبدی جداگانه

خوش‌تر از رنگ صد صنم‌خانه

شاه را هفت نازنین صنم است

هر یکی را ز کشوری علَم است

هست هر کشوری به رکن و اساس

در شمار ستاره‌ای به قیاس

هفته را بی‌صداع گفت و شنید

روزهای ستاره هست پدید

در چنان روزهای بزم افروز

عیش سازد به گنبدی هر روز

جامه همرنگ خانه در پوشد

با دلارام خانه مِی‌ نوشد

گر برین گفته شاه کار کند

خویشتن را بزرگوار کند

تا بود عمر بر نشانهٔ کار

باشد از عمر خویش برخوردار

شاه گفتا گرفتم این کردم

خانهٔ زرین‌، درِ آهنین کردم

عاقبت چون همی بباید مرد

این‌همه رنج‌ها چه باید برد‌؟

و‌آنچه گفتی که گنبد آرایم

خانه را همچنان بپیرایم

این‌همه خانه‌های کام و هواست

خانهٔ خانه‌آفرین به کجاست؟

در همه گرچه آفرین گویم

آفریننده را کجا جویم‌‌؟

باز گفت این سخن خطا گفتم

جای جای‌آفرین چرا گفتم‌‌؟

آنکه در جا نشایدش دیدن

همه جایش توان پرستیدن

این سخن گفت شاه و گشت خموش

زان هوس در دماغش آمد جوش

زانکه در کارنامه سمنار

دید در شرح هفت پیکر کار

کان پری‌پیکران‌ِ هفت اقلیم

داشت در دُرج خود چو دُر یتیم

در گرفت این سخن به شاه جهان

که‌آگهی داشت از حساب نهان

در جواب سخن نکرد شتاب

روزکی چند را نداد جواب

چون برین گفته رفت روزی چند

شیده را خواند شاه شیدا‌بند

آنچه پذرفته بود‌، ازو درخواست

کرد کارش چنانکه باید راست

گنجی آماده کرد و برگ سپرد

تا برد رنج اگر تواند برد

روزی از بهر شغل رسامی

بهره‌مند از بقای بهرامی

مرد اخترشناس طالع بین

کرد بر طالعی خجسته گزین

شیده بر طالعی خجسته نهاد

کرد گنبد سرای را بنیاد

تا دو سال آنچنان بهشتی ساخت

که کسش از بهشت وا نشناخت

چون چنان هفت گنبد گهری

کرد گنبدگری چنان هنری

هریکی را به طبع و طالع خویش

شرط اول نگاهداشت به پیش

چون شه آمد بدید هفت سپهر

به یکی جای دست داده به مهر

دید که‌افسانه شد به جمله دیار

آنچه نُعمان نمود با سمنار

ناپسند آمد اهل بینش را

کشتن آن صنع آفرینش را

تا شود شاد شیده از بهرام

شهر بابک به شیده داد تمام

گفت نعمان اگر خطایی کرد

کان عقوبت بر آشنایی کرد

عدل من عذر خواه آن ستم است

آن نه از بخل و این نه از کرم است

کار عالم چنین تواند بود

زو یکی را زیان یکی را سود

یاری از تشنگی کباب شود

یار دیگر غریق آب شود

همه در کار خویش حیران‌ند

چاره جز خامشی نمی‌دانند

چونکه بهرام کیقباد کلاه

تاج کیخسروی رساند به ماه

بیستونی ز ناف مُلک انگیخت

که‌آنچه فرهاد کرد ازو بگریخت

در چنان بیستون هفت ستون

هفت گنبد کشید بر گردون

شد در آن بارهٔ فلک پیوند

باره‌ای دید بر سپهر بلند

هفت گنبد درون آن باره

کرده بر طبع هفت سیاره

رنگ هر گنبدی ستاره‌شناس

بر مزاج ستاره کرده قیاس

گنبدی کاو ز قسم کیوان بود

در سیاهی چو مشک پنهان بود

وانکه بودش ز مشتری مایه

صندلی داشت رنگ و پیرایه

وانکه مریخ بست پرگار‌ش

گوهر سرخ بود در کارش

وانکه از آفتاب داشتش خبر

زرد بود از چه؟ از حمایل زر

وانکه از زیب زهره یافت امید

بود رویش چو روی زهره سپید

وانکه بود از عطارد‌ش روزی

بود پیروزه‌گون ز پیروزی

وانکه مه کرده سوی برجش راه

داشت سرسبز‌یی ز طلعت شاه

برکشیده بر این صفت پیکر

هفت گنبد به طبع هفت اختر

هفت کشور تمام در عهد‌ش

دختر هفت شاه در مهد‌ش

کرده هر دختری به رنگ و به رای

گنبدی را ز هفت گنبد جای

وز نمودار خانه تا به فَریش

کرده همرنگ روی گنبد خویش

روز تا روز شاه فرخ بخت

در سرای دگر نهادی رخت

شنبه آنجا که قسم شنبه بود

وآن دگرها چنان کز آن به بود

چون به نیروی رای فرزانه

مجلس آراستی به هر خانه

هر کجا جام باده نوشیدی

جامه همرنگ خانه پوشیدی

بانوی خانه پیش بنشستی

جلوه برداشتی ز هر دستی

تا دل شاه را چگونه برَد

شاه حلوا‌ی او چگونه خورد

گفتی افسانه‌ای مهرانگیز

که کند گرم شهوتان را تیز

گرچه زین‌گونه برکشید حصار

جان نبرد از اجل به آخر کار

ای نظامی ز گلشنی بگریز

که گلش خار گشت و خارش تیز

با چنین مُلک ازین دو روزه مقام

عاقبت بین چگونه شد بهرام