گنجور

 
اوحدی

زهی! حسن ترا گل خاک کویی

نسیم عنبر از زلف تو بویی

رخت بر سوسن و گل طعنه‌ها زد

که بود این ده زبانی، آن دو رویی

نیامد در خم چوگان خوبی

به از سیب زنخدان تو گویی

سر زلفت ز بهر غارت دل

پریشانست هر تاری به سویی

شدی جویای بالای تو گر سرو

توانستی که بگذشتی ز جویی

ز زلفت حلقه‌ای جستم، ندادی

چه سختی می‌کنی با من به مویی؟

دل سخت تو چون دید اوحدی گفت:

بدین سنگم بباید زد سبویی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
باباطاهر

به هر شام و سحر گریم بکوئی

که جاری سازم از هر دیده جوئی

مو آن بی طالعم در باغ عالم

که گل کارم بجایش خار روئی

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از باباطاهر
عین‌القضات همدانی

یقین دان کو نباشی تو ولیکن

نباشی در میان آنگه تواوئی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه