گنجور

 
اوحدی

گفتم که: بگذرانم روزی به نام و ننگی؟

خود با کمند عشقم وزنی نبود و سنگی

رفت از دهان تنگش بار و خرم به غارت

دردا! که بر نیامد خروار من به تنگی

رخ می‌نمود از اول و اکنون همی نماید

از بهر کشتن ما هر ساعتی بینگی

احوال خود بگویم با زلفش آشکارا

اکنون که جز سیاهی ما را نماند رنگی

تا کی نهان بماند در زیر پنبه آتش؟

هم بر زنیم ناگه این شیشه را به سنگی

تا دامن قیامت بیرون نرفتی از کف

ما را به دامن او گر می‌رسید چنگی

صبرو قرار ازان دل، زنهار! تا نجویی

کش در برابر آید زین گونه شوخ شنگی

رویی بدان لطافت، چون پرده باز گیرد

بیننده را نماند سامان هوش و هنگی

بس تیرغم که در دل ما را رسید، لیکن

در سالها نیامد بر سینه زین خدنگی

گردن به غم نهادم کز درد دوری او

شادی نمی‌نماید نزدیک من درنگی

از بهر اوست با من یک شهر دشمن، ار نه

با اوحدی کسی را خشمی نبود و جنگی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

افتاده کار ما را با یار شوخ و شنگی

در جنگ دیر صلحی در صلح زود جنگی

عقل مرا سبک کرد درد مرا گران ساخت

چشم تمام خوابی رخسار نیمرنگی

ما را به یک نوازش بستان ز دست عالم

[...]

نشاط اصفهانی

ما را که جام نبود رنجیم کی ز سنگی

آن کس که نام دارد گو رنجه شو ز ننگی

ز ابنای دهر ما را غیر از ستم طمع نیست

دیوانه‌ایم و سرخوش از کودکان به سنگی

در بوستان چو مزکوم در گلستان چو اعمی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه