گنجور

 
اوحدی

این دل پر هوش ما با همه فرزانگی

شد ز غم آن پری فاش به دیوانگی

ما چو خراباتییم گر ننشیند رواست

پیش خراباتیان آن صنم خانگی

ای که به نخجیر ما ساخته‌ای دام زلف

دام چه حاجت؟ که کرد خال رخت دانگی

دل بر شمع رخت راه نمی‌یافت هیچ

چشم توپروانه‌ایش داد به پروانگی

آینهٔ روی تو، تا که بدید آفتاب

جز به مدارا نکرد زلف ترا شانگی

تا تو مرا ساختی با رخ خویش آشنا

با دگرانم فزود وحشت و بیگانگی

اوحدی آن مرد نیست کز تو به کامی رسد

گر چه بکار آوری غایت مردانگی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
جیحون یزدی

ای ملکی کت ملوک خیره بفرزانگی

شمع ضمیر ترا شمس بپروانگی

زچهر تو کاخ عقل پر قمر خانگی

سلب نگردد زتو شیمه مردانگی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه