گنجور

 
اوحدی

درد سری می‌دهیم باد صبا را

تا برساند به دوست قصهٔ ما را

برسر کویش گذر کند به تانی

با لب لعلش سخن کند به مدارا

پیرهن ما قبا کند به نسیمش

برکند از ما دگر به مژده قبا را

مرهم این ریش کرد نیست، که عمری

سینه سپر بوده‌ایم زخم بلا را

دنیی و دین کرده‌ایم در سر کارش

گردن و سر می‌نهیم تیغ و قفا را

ای بت نامهربان، بیا و بیاموز

از سخن من حدیث مهر و وفا را

پای چنین سرزنشت‌ها چو نداری

دست مزن عاشقان بی سرو پارا

عیب زبونی نه لایقست،گر از خود

دفع ندانست کرد تیغ قضا را

اوحدی، از من بدار دست ملامت

من چه کنم؟ کین ارادتست خدا را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
صفایی جندقی

شهره نه از عشق ما حدیث تو یارا

حسن تو مشهور ساخت قصه ی ما را

نکهت زلف تو خود خبر برد

یک مو از این ره خطا نرفت صبا را

با دل ما کرد ترک چشم تو یک رو

[...]

صامت بروجردی

نور رخت شعله داده شمع هدا را

علم تو ظاهر نموده دین خدا را

خضر ز جوی تو برده آب بقا را

پنجه قدرت قبای صبر و صفا را

ادیب الممالک

ای شده در ره پی پذیره دارا

چند کند دل بدوری تو مدارا

این منم از نار فرقت تو سراپای

سوخته همچون وکیل صدر بخارا

لعل چو پیروزه کرده اشک چو مرجان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه