گنجور

 
اوحدی

بر من نمی‌نشینی نفسی به دلنوازی

بنشین دمی، که خون شد دل من ز چاره سازی

همه سر بر آستان تو نهاده‌ایم، تا خود

تو رخ که بر فروزی و سر که بر فرازی؟

منت، ای کمر، چه گوی؟ که بر آن میان لاغر

چه لطیف می‌نمایی! چه شگرف می‌برازی!

غرض تو کشتن ماست و گرنه از چه معنی

رخ خوب می‌نگاری؟ سر زلف می‌ترازی؟

چو رود ز بوسهٔ تو سخنی، سخن نگویم

که حدیث تنگ دستان نبود چنان نمازی

جگر من مسلمان بخوری بدان توقع

که شود به کشتن من دل کافر تو غازی

دل من بسوخت زلف تو، گمان نبرده بودم

که حدیث ما و زلف تو کشد بدین درازی!

من ازین بلا و محنت، نه شگفت اگر بنالم

تو بدان جمال و خوبی چه کنی؟ اگر ننازی

مکنید عیب چندین، اگرش نگاه کردم

که ازو نمی‌شکیبم،من بیدل نیازی

شدن از پی لطیفان و به خود نگاه کردن

نه نشان عاشقانست و نه رسم عشقبازی

به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟

که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
اوحدی

همین شعر » بیت ۱۱

به کجا برم شکایت؟ بکه گویم این حکایت؟

که تو شمع جمع و آنگه دل اوحدی گدازی

حافظ

به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت

که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی

امیرخسرو دهلوی

همه شب فرو نیاید به دلم کرشمه سازی

ز شب است اینکه دارم غم و ناله درازی

به نمازش ار چه بینم چپ و راست بیش از آن است

دو سلام چار گویم چو ادا کنم نمازی

به جفا کلاه کج نه چو شناختی حد خود

[...]

بابافغانی

نکشم سر از وفایت بجفا و ناز و بازی

من و جلوهای نازت که تو خود برای نازی

سر قامت تو گردم که بلند همتان را

فگند بخاکساری ز مقام سر فرازی

نه بگفته ی رقیبی نه باختیار عاشق

[...]

اقبال لاهوری

به ملازمان سلطان خبری دهم ز رازی

که جهان توان گرفتن بنوای دلگدازی

به متاع خود چه نازی که بشهر دردمندان

دل غزنوی نیرزد به تبسم ایازی

همه ناز بی نیازی همه ساز بینوائی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه