گنجور

 
اوحدی

کاکل مشکین نقاب چشم و ابرو ساختی

آن کمان پنهان بدار، اکنونکه تیر انداختی

بر سمند فتنه زین دلبری بستی، ولی

حملهٔ اول ز شوخی بر سر ما تاختی

چون دل ما را شکار زلف خود کردی، برو

کین چنین گویی نبردی تا تو چوگان باختی

ما بکار خود نمی‌پرداختیم از مهر تو

آخر آن دل را چرا از مهر ما پرداختی؟

از جهان جز رنج من چیزی نمیخواهی مگر

در جهان مسکین‌تر از من هیچکس نشناختی

گر تو با من دشمنی، چون از میان دوستان

ما سپر بودیم هر نوبت که تیر انداختی؟

چارها کردی به دانش هر کسی را پیش ازین

از برای اوحدی خود را چه نادان ساختی!

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مولانا

بار دیگر ملتی برساختی برساختی

سوی جان عاشقان پرداختی پرداختی

بار دیگر در جهان آتش زدی آتش زدی

تا به هفتم آسمان برتاختی برتاختی

پرده هفت آسمان بشکافتی بشکافتی

[...]

جامی

همچو مه طالع شدی در دیده منزل ساختی

خانه دل را ز مهر دیگران پرداختی

برگذشتی فارغ از من نی سلام و نی علیک

می ندانم کردیم نادیده یا نشناختی

در بر سیمین دل چون سنگ بیرون آمدی

[...]

اهلی شیرازی

با قبای آل چون برقی بمیدان تاختی

در صف چابک سواران آتشی انداختی

آمدی با روی چون گل در صف بازار حسن

صد چو یوسف را بخوبی بنده خود ساختی

سوخت مارا جلوه های خوبیت هر گه که تو

[...]

هلالی جغتایی

مست با رخسار آتشناک بیرون تاختی

جلوه ای کردی و آتش در جهان انداختی

چون نمی پرداختی آخر بفکر کار ما

کاشکی! اول بحال ما نمی پرداختی

بی نوا گشتم بکویت چون گدایان سالها

[...]

سحاب اصفهانی

با رقیب ای سست پیمان نرد الفت باختی

تا مرا در ششدر رشک رقیب انداختی

سوختی از آتش غیرت دل عشاق را

ساختی با غیر و کار عاشقان را ساختی

تا که را خواهی هلاک از درد رشک من که تو

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه