گنجور

 
اوحدی

بنگر بدان دو ابروی همچون کمان او

وآن غمزهٔ چو تیر و رخ مهربان او

انگشت می‌گزد به تحیر کمان چرخ

ز انگشت رنگ داده و انگشتوان او

گر جان من طلب کند، از وی دریغ نیست

بشنو، که این دروغ نگفتم به جان او

گو: بوسه‌ای به جان بفروش، ار زیان کند

دل نیز می‌دهم، که نخواهم زیان او

با دشمنان دوست کنم دوستی مدام

زیرا که غیرت آیدم از دوستان او

از وی بپرس حال من، ای باد صبح دم

باشد که نام من برود بر زبان او

آن کو به حسن فتنهٔ آخر زمان بود

ناچار فتنها بود اندر زمان او

آن موی او به پای رسد، گر فرو کشی

لیکن به لاغری نرسد در میان او

گویی طبیب خفتهٔ ما را خبر نبود:

کامشب نخفت تا به سحر ناتوان او

روزی که جان اوحدی از تن جدا شود

از دوستی جدا نشود استخوان او

از ذوقهای شعر روانش بسی که خلق

گویند: کافرین خدا بر روان او

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعدی

دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش

چندان روان بود که برآید روان او

هرگز کسی که خانه مردم خراب کرد

آباد بعد از آن نبود خاندان او

سلمان ساوجی

کو خسروی که بود جهان در امان او

پیوسته بود جان جهانی به جان او

کو صفدری که روز دغا خصم شوم پی

می‌جست همچو تیر ز دست و کمان او

کو آن عنان گرای که کوه گران رکاب

[...]

میلی

آتش به عالمی زد و آسود جان او

بس دور بود این ز دل مهربان او

بیدل دهلوی

نقاش تاکشد اثر ناتوان او

بندد قلم ز سایهٔ موی میان او

از بحر عشق رخت سلامت‌که می‌برد

کشتی شکستن است دلیل‌ کران او

حزنی در ین بساط تحیر نیافتم

[...]

فروغی بسطامی

از بس که در خیال مکیدم لبان او

یاقوت فام شد لب گوهرفشان او

نقد وجود من همه مصروف هیچ شد

یعنی نداد کام دلم را دهان او

پیرانه‌سر بلاکش ابروی او شدم

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه