گنجور

 
اوحدی

دلها بربودند و برفتند سواران

ما پای به گل در شده زین اشک چو باران

او رفت، که روزی دو سه را باز پس آید

ما دیده به راه و همه شب روز شماران

بر کشتنم ار شاه سواری بفرستد

با شاه بگویید که: کشتند سواران

اندیشهٔ باران نکند غرقهٔ دریا

ای دیدهٔ خونریز، میندیش و بباران

این حال، که ما را بجز او یار دگر نیست

حالیست که مشکل بتوان گفت به یاران

ما را به بهار و سمن و لاله چه خوانی؟

دریاب کزین لاله چه روید به بهاران؟

آهن که چه دید از غم آن چهره بگویید

تا آینه پیشش نزنند آینه داران

گر دوست دوایی ننهد بر دل مجروح

مرهم ز که جوید جگر سینه‌فگاران؟

صد قصه نبشت اوحدی از دست غم او

وین غصه یکی بود که گفتم ز هزاران

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
خواجوی کرمانی

تا چند دم از گل زنی ای باد بهاران

گل را چه محل پیش رخ لاله عذاران

هر یار که دور از رخ یاران بدهد جان

از دل نرود تا ابدش حسرت یاران

منعم مکن از صحبت احباب که بلبل

[...]

جامی

بگشاد نقاب از رخ گل باد بهاران

شد طرف چمن بزمگه باده گساران

شد لاله ستان گرد گل از بس که نهادند

رو سوی تماشای چمن لاله عذاران

در موسم گل توبه ز می دیر نپاید

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جامی
یغمای جندقی

گرجن و بشر دیو و پری باد سواران

شمشیر گذاران

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه