گنجور

 
اوحدی

مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟

ز دست این دم چون برف و اشک چون باران

به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه

بر آستان تو از زحمت طلب‌گاران

مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید

که از تعنت همسایگان و همکاران

به روز جنگ ز دست غمت به فریادم

چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران

ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت

ولی مجال ندارم ز دست طراران

هزار شربت اگر می‌دهی چنان نبود

که بوی وصل، که واصل شود به بیماران

به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ

اگر نه کم شود این غلغل هواداران

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیرخسرو دهلوی

دریغ صحبت دیرینه وفاداران

خوش آن نشاط و تنعم که بود با یاران

چو از شکفتن نورزو عیش یاد کنم

به چشم من گل، اگر نیستند از آن یاران

چو دوستان وفادار رخت بربستند

[...]

خواجوی کرمانی

بمن رسید نوید وصال دلداران

چو کشته را دم عیسی و کشته را باران

چه نکهتست مگر بر گذار باد بهار

گشوده اند سر طبله های عطّاران

بحق صحبت و یاری که چون شوم در خاک

[...]

محتشم کاشانی

زهی ز دست کرم گسترت کرم باران

فدای دست و دلت جان این درم داران

به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک

که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران

تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست

[...]

صائب تبریزی

حذر کن از عرق روی لاله رخساران

که می کند به دل سنگ رخنه این باران

دو چشم شوخ تو با یکدگر نمی سازند

که در خرابی هم یکدلند میخواران

همیشه داغ دل دردمند من تازه است

[...]

آشفتهٔ شیرازی

گشوده اند در خانه باز خماران

که تا تدارک روزه کنند میخواران

تو شمع خلوت انسی مرو بمحفل عام

بحفظ خویش نپردازی و پرستاران

متاع دین و دل از زلف و چشم او که برد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه