مرا مپرس که: چون شرمسارم از یاران؟
ز دست این دم چون برف و اشک چون باران
به خاک پای تو محتاجم و ندارم راه
بر آستان تو از زحمت طلبگاران
مرا ز طعنهٔ بیگانه آن جفا نرسید
که از تعنت همسایگان و همکاران
به روز جنگ ز دست غمت به فریادم
چو روز صلح ز غوغای آشتی خواران
ز پهلوی کمرت کیسها توانم دوخت
ولی مجال ندارم ز دست طراران
هزار شربت اگر میدهی چنان نبود
که بوی وصل، که واصل شود به بیماران
به اوحدی نرسد نوبت وصال تو هیچ
اگر نه کم شود این غلغل هواداران
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این اشعار، احساس شرم و ناتوانی خود را از دوستان و یارانش بیان میکند. او به شدت تحت تأثیر عشق و غم ناشی از آن قرار دارد و از معشوق خود به خاک پای او محتاج است. او از درد و رنجی که از همسایگان و همکاران خود متحمل میشود، سخن میگوید و به تضاد بین روز جنگ و روز صلح اشاره میکند که ناشی از غم و شادیاش است. شاعر احساس میکند که حتی اگر هزار شربت هم به او داده شود، باز هم نمیتواند به وصال معشوق برسد و صرفاً آرزوی وصالش را دارد. همچنین اشاره میکند که عشق اوحدی هرگز به وصال نمیرسد اگر این غوغا و شلوغی هواداران ادامه پیدا کند.
هوش مصنوعی: از من نپرس که چرا از دوستانم شرمسارم. حال و روزم در این لحظه مانند برف که ذوب میشود و اشک که میریزد، ناپایدار و نامساعد است.
هوش مصنوعی: من به خاک پای تو نیازمندم و نمیتوانم به راحتی به در ورودی تو برسم، به خاطر زحمتی که طلبکاران برایم ایجاد کردهاند.
هوش مصنوعی: من از طعنههای بیگانه آسیب ندیدم، بلکه از سختگیری و بدرفتاری همسایهها و همکارانم رنج بردم.
هوش مصنوعی: در روز جنگ، دلمشغولی تو باعث فریاد من میشود، و در روز صلح، جنجال آشتیجویان مرا خوار میکند.
هوش مصنوعی: من میتوانم از زیبایی و جذابیت کمر تو چیزهای زیادی بسازم، اما فرصت ندارم که با شگردها و تواناییهای ماهرانهام به این کار بپردازم.
هوش مصنوعی: اگر هزاران شربت به بیماری بدهی، هیچکدام مانند بوی وصال نیست، که این بوی وصال میتواند بیماران را شفا بخشد.
هوش مصنوعی: به اوحدی هیچکس نمیتواند به وصال تو برسد، حتی اگر از تعداد علاقهمندان تو کاسته شود.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
دریغ صحبت دیرینه وفاداران
خوش آن نشاط و تنعم که بود با یاران
چو از شکفتن نورزو عیش یاد کنم
به چشم من گل، اگر نیستند از آن یاران
چو دوستان وفادار رخت بربستند
[...]
بمن رسید نوید وصال دلداران
چو کشته را دم عیسی و کشته را باران
چه نکهتست مگر بر گذار باد بهار
گشوده اند سر طبله های عطّاران
بحق صحبت و یاری که چون شوم در خاک
[...]
زهی ز دست کرم گسترت کرم باران
فدای دست و دلت جان این درم داران
به رنگ دست تو ابری ندیده چشم فلک
که سیم ناب و زر سرخ از آن بود باران
تفقد تو تدارک پذیر نیست که نیست
[...]
حذر کن از عرق روی لاله رخساران
که می کند به دل سنگ رخنه این باران
دو چشم شوخ تو با یکدگر نمی سازند
که در خرابی هم یکدلند میخواران
همیشه داغ دل دردمند من تازه است
[...]
گشوده اند در خانه باز خماران
که تا تدارک روزه کنند میخواران
تو شمع خلوت انسی مرو بمحفل عام
بحفظ خویش نپردازی و پرستاران
متاع دین و دل از زلف و چشم او که برد
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.