گنجور

 
اوحدی

آنکه رخ عاشقان خاک کف پای اوست

با رخ او جان ما، در دل ما جای اوست

او همه نورست، از آن شد همه چشمی برو

او همه جانست، از آن در همه دل جای اوست

نیست به جز یاد او در دل ما جای گیر

در سر ما هم مباد هر چه نه سودای اوست

صورت دست از ترنج فرق نکرد آنکه دید

یوسف ما را، که مصر پر ز زلیخای اوست

نیست دلی کو نخورد غوطه به دریای عشق

وین همه دریا که هست غرقهٔ دریای اوست

خواهش ما زان جمال نیست به جز یک نظر

گر بکند بخت ما، ورنکند رای اوست

نیست سر و تن دریغ گو: بزن، آن دست تیغ

کز تن ما دور به سر که نه در پای اوست

جز ورق ذکر او ورد نخواهیم ساخت

چون همه طومار ما اسم و مسمای اوست

شیوهٔ شوخان شنگ، عربدهٔ رنگ رنگ

غمزهٔ چشمان تنگ، جمله تقاضای اوست

با تو ز یکتا شدن عار ندارد، ولی

گیر که یکتا شود، کیست که همتای اوست؟

کام که جست اوحدی از رخ او دور بود

جامهٔ این آرزو چون نه به بالای اوست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فروغی بسطامی

چشم تماشای خلق در رخ زیبای اوست

هر که نظر می‌کنی محو تماشای اوست

عاشق دیوانه را کار بدین قبله نیست

قبلهٔ مجنون عشق خیمهٔ لیلای اوست

مسلهٔ زاهدش هیچ نیاید به کار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه