گنجور

 
اوحدی

مرا سر بلندی ز سودای اوست

سری دوست دارم که در پای اوست

مزاج دلم گرم از آن می‌شود

که بر مهر روی دلارای اوست

مرا زیبد ار لاف شاهی زنم

که در سینه گنج تمنای اوست

نیابی در اجزای من ذره‌ای

که آن ذره خالی ز سودای اوست

سرم جای شور و تنم جای شوق

لبم جای ذکر و دلم جای اوست

که نزدیک لیلی خبر می‌برد؟

که: مجنون آشفته شیدای اوست

دل اوحدی کی برآید ز بند؟

که در بند زلف سمن سای اوست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
فردوسی

تو گفتی همه دشت پهنای اوست

زمین زیر پوینده بالای اوست

واعظ قزوینی

دگر شان دولت بلندی گرفت

ز خانی که ایام جویای اوست

فلک احتشامی که انوار عدل

چو خورشید تابان ز سیمای اوست

فروزنده نجمی، ز برج کمال

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از واعظ قزوینی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه