گنجور

 
اوحدی

چرا پنهان شدی از من؟ تو با چندین هویدایی

کجا پنهان توانی شد؟ که همچون روز پیدایی

تو خورشیدی و میخواهی که ناپیدا شوی از من

به مشتی گل کجا بتوان که خورشیدی بیندایی؟

گرم دور از تو یک ساعت گذر بر حلقه‌ای افتد

مرا در حلقها جویی و همچون حلقه بربایی

دمی نزدیک آن باشد که: گردم در تو ناپیدا

زمانی بیم آن باشد که: گردم بی‌تو سودایی

تو چون شیری و ما چون آب، هر گاهی که با ما تو

درآمیزی، به یک ساعت ز ما برخیزد این مایی

جهان را جمله زیبایی من از روی تو می‌بینم

ولی روی ترا مثلی نمی‌بینم به زیبایی

ز بهر دیدن روی تو بینایی نگه دارم

چه میگویم؟ نه آن نوری که در گنجی به بینایی

کسی از کنه اسرار تو آگاهی نمی‌یابد

چه این دوران زیرین و چه نزدیکان بالایی

به وصفت کند ازینم من که: میدانم نه آنی تو

که در تقریر ما گنجی و در تحریر ما آیی

ز بهر طاعت تست این که گردون شد دوتا: آری

به فرمانت روا باشد دوتا گشتن که یکتایی

برای عصمت خوبان خلوت خانهٔ رازت

میان تا روز می‌بندد شب تیره به لالایی

کجا غایب شود غیبی ز علم دوربین تو؟

که هم برغیب علامی و هم بر عیب دانایی

چو دربندی دری بر خلق بگشایی در دیگر

فرو بستن ترا زیبد که در بندی و بگشایی

ز پا افتدگانت را نگفتی: دست میگیرم؟

ز پا افتاده‌ام اینک چه میگویی؟ چه فرمایی؟

چو در باغ تو از لطفت همان امید میباشد

که ناهمواری ما را به لطف خود بپیرایی

ز ما گر خدمتی شایستهٔ حضرت نمی‌آید

برآن در ثابتیم آخر، نه بی‌صبریم و هرجایی

سبک برخاستم از هر چه فرمودی به جان، اکنون

به گوش امر بنشستیم تا دیگر چه فرمایی؟

ترا رحمت فراوانست و ما لرزان ز بی‌برگی

ترا اندیشهٔ عفوست و ما ترسان ز رسوایی

چه آب روی خواهد بود بر خاک درت ما را؟

که بر دشت هوس کردیم چندین بادپیمایی

کجا شایسته دانم شد نظر گاه الهی را؟

که عمر خود تلف کردم به خودرویی و خودرایی

بزرگان خرده میگیرند بر جرمی، که رفت از من

مسلمانان، چه میکردم؟ جوانی بود و برنایی

چو قارون از گرانباری فرو رفتم به خاک، اما

چو عیسی گر دهی بارم سرم بر آسمان سایی

چه کافر نعمتی از من تواند در وجود آمد؟

که فیض خوان جود تست، اگر خونم بپالایی

کریما، سر گران بر من مکن، گر کاهلی کردم

ز بهر آنکه در خدمت نمیدانم سبک پایی

به تاریکی چو درماند روان اوحدی تنها

روان او را برون آور ز تاریکی و تنهایی

به لطف خود فزون گردان، به جود خود زیارت کن

زبانش را سخنگویی، ضمیرش را سخن‌زایی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فرخی سیستانی

بهار آمد من و هر روز نو باغی و نو جایی

به گشتن هر زمان عزمی به بودن هر زمان رایی

قدح پر باده رنگین به دست باده پیمایی

چو مرغ از گل به گل هر ساعتی دیگر تماشایی

نگاری با من و رویی نه رویی بلکه دیبایی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از فرخی سیستانی
ناصرخسرو

شبی تاری چو بی‌ساحل دمان پر قیر دریائی

فلک چون پر ز نسرین برگ نیل اندوده صحرائی

نشیب و توده و بالا همه خاموش و بی‌جنبش

چو قومی هر یکی مدهوش و درمانده به سودائی

زمانه رخ به قطران شسته وز رفتن برآسوده

[...]

سنایی

ایا بی حد و مانندی که بی مثلی و همتایی

تو آن بی مثل و بی شبهی که دور از دانش مایی

ز وهمی کز خرد خیزد تو زان وهم و خرد در وی

ز رایی کز هوا خیزد تو دور از چشم آن رایی

پشیمانست دل زیرا که تو اسرارها دانی

[...]

انوری

خرد را دوش می‌گفتم که ای اکسیر دانایی

همت بی‌مغز هشیاری همت بی‌دیده بینایی

چه گویی در وجود آن کیست کو شایستگی دارد

که تو با آب روی خویش خاک پای او شایی

کسی کاندر جهان بی‌هیچ استکمال از غیری

[...]

جمال‌الدین عبدالرزاق

زهی اخلاق تو محمود همچون عقل و دانائی

زهی ایام تو مشکور همچون عهد برنائی

امام شرق رکن الدینکه سوی حضرتت دایم

خطاب انجم و چرخست مولانا و مولائی

اضافت با کف رادت ز گیتی گنج پردازی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه