عرفی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۹

درمانده ام به صحبت امید و بیم خویش

گه نوحه سنج خویشم و گاهی ندیم خویش

کامی که از شرف محک جود حاتم است

می بایدم گرفت از بخت لئیم خویش

۳

هوشم فدای نکهت آن گل که تا ابد

نام بهشت کرده بلند از نسیم خویش

رستم ز مدعی به قبول غلط، ولی

در تابم از شکنجهٔ طبع سلیم خویش

آن کس که بی چراغ در آید به خلوتم

بنمایمش تجلی طور از حریم خویش

۶

شکر صفای سینه، کنون آشتی کنم

در رستخیز اگر بشناسم نعیم خویش

اکنون می مغانه به عرفی حلال شد

کز بی خودی گذاشت ره مستقیم خویش