بحمدالله که جان دادم بدان تلخی ز بیدادش
که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش
به راهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم
که نتواند ز بس گرمی به نزدیک آمدن بادش
دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من
کند ناگه غم ناکامی ام ره در دل شادش
مگو کز سلطنت پرویز شهرت یافت در عالم
که دارد در جهان مشهور هم چشمی فرهادش
نبود این تیز دستی ها اجل را پیش ازین عرفی
مگر تعلیم ترک غمزهٔ او کرد ارشادش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از تجربه تلخ بیداد و سختیهایی که در زندگی کشیده، صحبت میکند و از آن لذت میبرد. او به یاد عشق و علاقهاش کهی وجودش را پر کرده، خوشحال است و حتی در آستانه مرگ نگران است که بعد از او غم و ناکامی بقا پیدا کند. همچنین، شاعر به شهرتی که در دنیا برای عشقهای ناکام وجود دارد، اشاره میکند و میگوید که مرگ هیچگاه نمیتواند او را از یاد ببرد. در پایان، او به این نکته توجه میکند که قبلاً نمیدانسته که چگونه میتوان به این احساسات عمیق دست یافت.
هوش مصنوعی: خوشبختانه باید بگویم که جانم را در برابر ظلم و بیعدالتی او فدای کردم، زیرا این تجربه تلخ تا همیشه در یاد من خواهد ماند و لذت آن را حس خواهم کرد.
هوش مصنوعی: در راه او تنها نشانهای از من باقی مانده است و خوشحالم که به خاطر گرمای وجودش، باد نتواند به او نزدیک شود.
هوش مصنوعی: در لحظهی مرگ، از ترس این که بعد از من چه بر سر آرزوهایم میآید، آرزوی خشنودی او را دارم که ناگهان غم ناکامیام دلش را پر کند.
هوش مصنوعی: نگو که پرویز به خاطر سلطنتش در دنیا معروف شد، زیرا او در حقیقت به خاطر عشق و دلباختگی فرهادش در جهان شناخته شده است.
هوش مصنوعی: این شعر به رابطه میان کندی سرنوشت و تأثیر آموزش و تربیت اشاره دارد. میگوید که اگر این مهارتهای خاص و تواناییها وجود نداشت، مرگ نمیتوانست زودتر از زمان معمول فرا برسد؛ مگر اینکه آموزش و راهنماییهای خاصی در زمینه عدم نگرانی و غمگینی به او داده شود. این به نوعی به اهمیت آموزش و آگاهی در زندگی و تأثیر آن بر سرنوشت اشاره میکند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش
غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش
به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان
که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش
اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد
[...]
غنیمت دار دور گل که بر باد است بنیادش
همین میگویدت بلبل، نهای واقف ز فریادش
چو سرو از همت عالی، به دست آور گلاندامی
وگر دستت دهد جامی، چو نرگس گیر بر یادش
بهشت آسا شده بستان، شراب از حور می بستان
[...]
در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش
چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش
خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن
که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش
چنین کان غمزه را تعلیم شوخی میدهد چشمت
[...]
چنان رفتم من بیاعتبار از خاطر شادش
که گر میبیندم صد ره، نمیآید زمن یادش
خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم
کند بیاعتدالیهای خویی، گرم بیدادش
بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم
[...]
چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟
ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش
نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید
که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش
زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.