گنجور

 
عرفی

بحمدالله که جان دادم بدان تلخی ز بیدادش

که از من، تا قیامت، لذت آن می دهد یادش

به راهش مشت خاکی از وجودم مانده و شادم

که نتواند ز بس گرمی به نزدیک آمدن بادش

دم مردن ز بیم آن دهد کامم که بعد از من

کند ناگه غم ناکامی ام ره در دل شادش

مگو کز سلطنت پرویز شهرت یافت در عالم

که دارد در جهان مشهور هم چشمی فرهادش

نبود این تیز دستی ها اجل را پیش ازین عرفی

مگر تعلیم ترک غمزهٔ او کرد ارشادش

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیرخسرو دهلوی

نیاید گر چه هرگز از فرامش گشتگان یادش

غلام آن سر زلفم که در هم می کند بادش

به مکتب دانشی ناموخت جز آزار مسکینان

که داند تا کدامین سنگدل بوده ست استادش

اگر چه پاس دلها نازنین من نمی دارد

[...]

ناصر بخارایی

غنیمت دار دور گل که بر باد است بنیادش

همین می‌گویدت بلبل، نه‌ای واقف ز فریادش

چو سرو از همت عالی، به دست آور گل‌اندامی

وگر دستت دهد جامی، چو نرگس گیر بر یادش

بهشت‌ آسا شده بستان، شراب از حور می بستان

[...]

امیر شاهی

در این گلشن چه سازد بلبل از زاری و فریادش

چو سوی عاشقان میلی ندارد سرو آزادش

خوش است این باغ رنگین، لیک نتوان دل در او بستن

که بوی آشنایی نیست در نسرین و شمشادش

چنین کان غمزه را تعلیم شوخی می‌دهد چشمت

[...]

میلی

چنان رفتم من بی‌اعتبار از خاطر شادش

که گر می‌بیندم صد ره، نمی‌آید زمن یادش

خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم

کند بی‌اعتدالیهای خویی، گرم بیدادش

بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم

[...]

صائب تبریزی

چه سازد صنعت مشاطه با حسن خدادادش ؟

ز طوق قمریان خلخال دارد سرو آزادش

نمی دانم ز خونریز کدامین صید می آید

که می پیچد به خود چون زلف جوهر تیغ فولادش

زبس از زلف او در شانه کردن مشک می ریزد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه