گنجور

 
عرفی

که دست در خُمِ مِی زد، که خون ما جوشید

که برفروخت که درچشم ما حیا جوشید

هزار آبله از هر نفس فروریزد

چنین که از ته دل تا لبم دعا جوشید

ترانهٔ که چمن را به خون گرم گرفت

که ناگذشته بر او سینهٔ صبا جوشید

کرشمهٔ که بر اصحاب درد می بارد

که خون گرم شهیدان هزار جا جوشید

چنان ملامت عرفی مرا پریشان کرد

که عذر معصیتم از لب قفا جوشید

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
سعیدا

مگر که بوی گل و لاله [از] هوا جوشید

که باز شور و جنون در دماغ ما جوشید

عنان ز گرد تو شد ابلق نظر را گرم

غبار کوی تو گویا به توتیا جوشید

چه الفت است خدایا که او به من دارد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه