گنجور

 
نورعلیشاه

جز جان و جنان که شد ز دستم

بنگر ز غمت چه طرف بستم

دی توبه نموده بودم از می

امروز بساغری شکستم

در راه طلب چو گرد عمری

گه خواستم و گهی نشستم

چون رشته عشق گشت محکم

سررشته عقل را گسستم

مرد ره عشقم و نباشد

اندیشه از بلند و پستم

از هستی و نیستی منزه

نی نیستم این زمان نه هستم

چون نور علی بمصطب عشق

مست می وحدت الستم

 
 
 
ناصرخسرو

از صحبت خلق دل گسستم

اندیشه ندیم دل بسستم

در آب نمیدی آن ردا را

کش طمع طراز بود شستم

چون سایه جهان پس من آمد

[...]

عراقی

دست از دلِ بی‌قرار شستم

و اندر سر زلف یار بستم

بی‌دل شدم و ز جان به یک‌بار

چون طُرّهٔ یار برشکستم

گویند چگونه‌ای؟ چه گویم؟

[...]

مولانا

یا رب توبه چرا شکستم

وز لقمه دهان چرا نبستم

گر وسوسه کرد گرد پیچم

در پیچش او چرا نشستم

آخر دیدم به عقل موضع

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه