گنجور

 
 
 
اوحدالدین کرمانی

گر جور کنی از تو فغان نتوان کرد

ور لطف کنی تکیه بر آن نتوان کرد

در حوصلهٔ قلم نگنجد رازم

آتش به میان نی نهان نتوان کرد

مولانا

گفتم جانی به ترک جان نتوان کرد

گفتا جانرا چو تن نشان نتوان کرد

گفتم که تو بحر کرمی گفت خموش

در است چو سنگ رایگان نتوان کرد

وحشی بافقی

فریاد که سوز دل عیان نتوان کرد

با کس سخن از داغ نهان نتوان کرد

اینها که من از جفای هجران دیدم

یک شمه به صد سال بیان نتوان کرد

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه