گنجور

 
حکیم نزاری

چرا افسرده معذورش ندارد

که یاری از سرِ دردی بزارد

برون آمد ز خود عاشق و لیکن

ز کویِ دوست بیرون شو ندارد

نخواهم تا چه خواهد کرد دیگر

دلی دارد به دل داری سپارد

عجب از زاهدِ دل مرده دارم

که خود را هم ز مردم می شمارد

اگر خود سینۀ عاقل اثیرست

به سوزِ عاشقان نسبت ندارد

کسی را حّدِ انده خوردنِ اوست

که زهرش هم چو مَی خوش می گوارد

مگر مستی زند در زلفِ او دست

خرد پیشانیِ افعی نخارد

دلم بی دوست چون ماهی ست بی آب

معافش دار اگر طاقت نیارد

خیالش هر چه در عالم رقیب است

به عمدا بر سرِ وقتم گمارد

خوشا وقتِ نزاری کو چو فرهاد

به رغبت جانِ شیرین وا گذارد

مجالِ راز گفتن نیست شاید

که حالا بر زبان دندان فشارد

زبورِ عشق بر کر چند خواند

زلالی بر سرابی چند بارد

سخن در عقدِ گوهر نیست لیکن

کسی باید که در گوشش گذارد

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
قطران تبریزی

چنو گیتی نیاورد و نیارد

زمانه کین او جستن نیارد

اگر بر دل خلاف او نگارد

بخار مرگ گردون جان بخارد

ز بس کو دوستان را حق گذارد

[...]

ابوالفرج رونی

سرافرازا تو آن صدری که طبعت

به جز تخم نکو نامی نکارد

گلستان کرم را بشکفد گل

اگر ابر کفت بر وی به بارد

میان هر چه زان عاجز شود وهم

[...]

سنایی

سرشگی کز غم معشوق بارم

همه رنگ لب معشوق دارد

شنیدستی به عالم هیچ عاشق

که از دیده لب معشوق بارد

انوری

دلم را انده جان می‌ندارد

چنان کاید جهانی می‌گذارد

حدیث عشق باز اندر فکندست

دگر بارش همانا می‌بخارد

چه گویم تا که کاری برنسازد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه