گنجور

 
حکیم نزاری

ای هم نفسان لایق من هم نفسی نیست

در خورد من آخر چه کسم من که کسی نیست

دارم هوس هم نفسی در سر و جانی

بر دوش سری نیست که در وی هوسی نیست

فرهاد صفت بر لب شیرین بدهم جان

لیکن به مرادم به لبش دست رسی نیست

بر من چه ملامت که کنم میل به شیرین

خود آدمیی کم به قیاس مگسی نیست

زنهار مکن فوت نزاری نفس نقد

خود عمر به کار آمده الا نفسی نیست