گنجور

 
حکیم نزاری

می‌روی می‌دهدت دل که مرا بگذاری

برو اکنون تو و نامردمی و نایاری

بر من و زاری و تنهاییِ من رحمت کن

مکن ای یار به آزار دلی بی‌زاری

ما نکردیم گناهی که بود موجبِ خشم

آری آری تو ز ما سیر شدی پنداری

دلِ یاران بربایی و به غارت ببری

از که آموختی این دل‌بری و عیّاری

تا برفتی نی‌ام از یادِ تو خالی نفسی

منم و یادِ تو در مستی و در هش‌یاری

گفتمت عهد به پایان نبری روزِ نخست

الحق الحق چه نکو عهد و وفایی داری

ضعفِ دل بر منِ سودازده شد مستولی

چیست تشویشِ دماغ آفتِ شب بیداری

چند رفعِ غمِ بیهوده توان کرد به می

نه همه عمر توان بود درین بی‌کاری

در دلم بود که هرگز نشوم از تو جدا

در سرم بود که با ما قدمی بسپاری

نه چنان باز گرفتی قدم از ما که دگر

رویِ آن است که دستی به سرم بازآری

گفته بودی که نزاری همه زاری دارد

چون زر و زور ندارد چه کند هم زاری

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
قطران تبریزی

ای نگاری که ز دل کفر و ز رخ دین آری

دل من بردی و کردی رخ من دیناری

چشم تو دین برباید رخ تو باز دهد

چه بلائی تو که هم دین بر و هم دین آری

گل با خار بود نرگس بی خار بود

[...]

ظهیر فاریابی

هر کجا تازه بخندید گل رخساری

بر رخم بشکفد از خون جگر گلزاری

عشق بازی به جهان کار چو من بی کاریست

که جزین کار ندانم من ومشکل کاری

بر دل از عشق حرج نیست که نادر یابی

[...]

سعدی

خبر از عیش ندارد که ندارد یاری

دل نخوانند که صیدش نکند دلداری

جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد

تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری

یعلم الله که من از دست غمت جان نبرم

[...]

همام تبریزی

ای نسیم سحری هیچ سر آن داری

کز برای دل من روی به جانان آری

پیش آن جان و جهان عرض کنی بندگیم

باز بر لوح دلش نقش وفا بنگاری

ور مجالی بودت گو که فلان می‌گوید

[...]

حکیم نزاری

آخر ای دوست به من به من باز نظر کن باری ‌

چه شود گر شود آسوده ز یاری یاری

گاه گاهی چه شود گر به سرم برگذری

تا مرا هم به خیالت شود استظهاری

ترکِ طوفِ چمن باغِ وفا نتوان کرد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه