ای فلک آهستهتر این دور چند؟
وی زمی آسودهتر این جور چند؟
از پس هر شامگهی چاشتیست
آخرِ برداشت فرو داشتیست
در طبقات زمی افکنده بیم
زلزلةِ الساعةُ شَيئٌ عظیم
شیفتن خاک سیاست نمود
حلقه زنجیر فلک را بسود
باد تن شیفته درهم شکست
شیفته زنجیر فراهم گسست
با که گرو بست زمین کز میان
باز گشاید کمر آسمان؟
شام ز رنگ و سحر از بوی رَست
چرخ ز چوگان، زمی از گوی جَست
خاک درِ چرخِ برین میزند
چرخ میانبسته کمین میزند
حادثهٔ چرخ کمین برگشاد
یک به یک اندام زمین برگشاد
پیرِ فلک خرقه بخواهد درید
مُهره گِل رشته بخواهد برید
چرخ به زیر آید و یکتا شود
چرخزنان خاک به بالا شود
رسته شود هر دو سر از درد ما
پاک شود هر دو ره از گرد ما
هم فلک از شغل تو ساکن شود
هم زمی از مکر تو ایمن شود
شرم گرفت انجم و افلاک را
چند پرستند کفی خاک را؟
مار صفت شد فلک حلقهوار
خاک خورَد مار سرانجام کار
ای جگر ِخاک بهخون از شما
کیست در این خاک برون از شما؟
خاک در این خنبرهٔ غم چراست؟
رنگ خُمش ازرق ماتم چراست؟
گر نتوانید کمین ساختن
این گِل ازین خم به در انداختن
دامن ازین خنبرهٔ دودناک
پاک بشویید به هفت آب و خاک
خرقهٔ انجُم ز فلک برکشید
خطِ خرابی به جهان درکشید
بر سرِ خاک از فلکِ تیزگشت
واقعهٔ تیز بخواهد گذشت
تعبیهای را که درو کارهاست
جنبش افلاک نمودارهاست
سر بجهد چونکه بخواهد شکست
وین جهش امروز درین خاک هست
دشمن تست این صدفِ مشکرنگ
دیده پر از گوهر و دل پر نهنگ
این نه صدف، گوهر دریایی است
وین نه گهر، معدن بینایی است
هر که در او دید دماغش فسرد
دیده چو افعی به زمرد سپرد
لاجرمش نور نظر هیچ نیست
دیده هزار است و بصر هیچ نیست
راه عدم را نپسندیدهای
زانکه به چشم دگران دیدهای
پایت را درد سری میرسان
ره نتوان رفت به پای کسان
گر به فلک برشود از زر و زور
گور بود بهرهٔ بهرام گور
در نتوان بستن ازین کوی در
بر نتوان کردن ازین بام سر
باش درین خانهٔ زندانیان
روزن و دربسته چو بحرانیان
چند حدیث فلک و یاد او؟
خاک تهی بر سرِ پُر باد او
از فلک و راه مجرهاش مرنج
کاهکشی را به یکی جو مسنج
بر پَر از این گنبد دولاب رنگ
تا رهی از گردشِ پرگار تنگ
وهم که باریکترین رشتهایست
زین رهِ باریک خجل گشتهایست
عاجزیِ وهم ِ خجلروی بین
مویبهموی این ره ِ چون موی بین
بر سر مویی سر مویی مگیر
ورنه برون آی چو موی از خمیر
چون به ازین مایه به دست آوری
بد بود اینجا که نشست آوری
پشتهٔ این گِل چو وفادار نیست
روی بدو مصلحت کار نیست
هر کُلَهی جایِ سر افکندگیست
هر کمر آلودهٔ صد بندگیست
هر هنری طعنهٔ شهری درو
هر شکری زحمت زهری درو
آتش صبحی که در این مطبخ است
نیم شراری ز تف دوزخ است
مه که چراغ فلکی شد تنش
هست ز دریوزه خور روغنش
ابر که جانداروی پژمردگیست
هم قدری بلغم افسردگیست
آب که آسایش جانها در اوست
کشتی داند چه زیانها در اوست
خانهٔ پُرعیب شد این کارگاه
خود نکنی هیچ به عیبش نگاه!
چشم فرو بستهای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش
عیبنمایی مکن آیینهوار
تا نشوی از نفَسی عیبدار
یا بهدر افکن هنر از جیب خویش
یا بشکن آینهٔ عیب خویش
دیده ز عیب دگران کن فراز
صورتِ خود بین و درو عیب ساز
در همه چیزی هنر و عیب هست
عیب مبین تا هنر آری به دست
مینتوان یافت به شب در چراغ
در قفس روز توان دید زاغ
در پر طاووس که زر پیکر است
سرزنشِ پای کجا درخوَر است؟
زاغ که او را همه تن شد سیاه
دیده سپید است در او کن نگاه
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
در قدیم درکنار جویها و چشمهها برای شستن ظروف و البسه از خاک و گِل به عنوان ماده شوینده استفاده میکردهاند. خنبره یعنی ظرف سفالین. بیت یعنی دامن خود را از آلودگیهای این خنبره دنیا هفت بار با آب و خاک بشویید.
از فلک و نحوست آن نترس، این کاهکش را اصلا به حساب میاور (منظور از کاهکش، کهکشان است)
چون بهتر از اینجا (دنیا) میتوانی بدست بیاوری، بد و زیان است که در اینجا بنشینی
مصرع دوم: روغن چراغش را از گدایی و دریوزگی بدست میآورد (ماه به برجهای مختلف میرود.)
فراز کردن یعنی بستن
با یک چراغ کوچک در شبِ تاریک نمیتوانی زاغ را (در تاریکی) ببینی بلکه زاغ را در روز پُرنور توان دید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۴ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.