گنجور

 
نظامی

یک نفس ای خواجهٔ دامن‌کشان

آستنی بر همه عالم فشان

رنج مشو راحتِ رنجور باش

ساعتی از محتشمی دور باش

حکم چو بر عاقبت‌اندیشی است

محتشمی بندهٔ درویشی است

مُلک سلیمان مطلب‌ کان کجاست‌!

ملک همان است‌، سلیمان کجاست‌؟

حجله همان است که عَذرا‌ش بست

بزم همان است که وامق نشست

حجله و بزم اینک تنها شده

وامق افتاده و عذرا شده

سال جهان گرچه بسی درگذشت

از سر مویش سرِ مویی نگشت

خاک همان خصمِ قوی‌گردن است

چرخ همان ظالم گردن‌زن است

صحبت گیتی که تمنا کند؟

با که وفا کرد؟ که با ما کند؟

خاک شد آنکس که برین خاک زیست

خاک چه داند؟ که درین خاک چیست

هر ورقی چهره آزاده‌ای است

هر قدمی فرق ملِک‌زاده‌ای است

ما که جوانی به جهان داده‌ایم

پیر چراییم؟ کزو زاده‌ایم

سام که سیمرغ پسر گیر داشت

بود جوان گرچه پسر پیر داشت

گنبد پوینده که پاینده نیست

جز به خلافِ تو گراینده نیست

گه مَلِک جانورانت کند

گاه گِلِ کوزه‌گرانت کند

هست بر این فرش دو رنگ آمده

هر کسی از کار به تنگ آمده

گفته گروهی که به صحرا درند

کای خُنُک آنان که به دریا درند!

وانکه به دریا در سختی‌کش است

نعل در آتش که بیابان خوش است

آدمی از حادثه بی‌غم نی‌اند

بر تر و بر خشک مسلّم نی‌اند

فرض شد این قافله برداشتن

زین بُنِه بگذشتن و بگذاشتن

هر‌که در این حلقه فرو مانده‌است

شهر‌برون‌کرده و ده‌رانده‌ است

راه رُوی را که امان می‌دهند

در عدم از دور نشان می‌دهند

مُلک رها کن که غرور‌ت دهد

ظلمت این سایه چه نورت دهد؟

عمر به بازیچه به سر می‌بری

بازی از اندازه به در می‌بری

گردش این گنبدِ بازیچه رنگ

نز پی بازیچه گرفت این درنگ

پیشتر از مرتبهٔ عاقلی

غفلت خوش بود‌، خوشا غافلی

چون نظر عقل به غایت رسید

دولت شادی به نهایت رسید

غافل بودن نه ز فرزانگی‌ست

غافلی از جملهٔ دیوانگی‌ست

غافل منشین‌، ورقی می‌خراش

گر ننویسی قلمی می‌تراش

سر مکش از صحبت روشن‌دلان

دست مدار از کمر مقبلان

خار که هم‌صحبتی گل کند

غالیه در دامن سنبل کند

روز قیامت که برات آورند

بادیه را در عرصات آورند

کای جگر آلودِ زبان‌بستگان

آبِ جگر خوردهٔ دل‌خستگان

ریگ تو را آب حیات از کجا؟

بادیه و فیض فرات از کجا؟

ریگ زند ناله که خون خورده‌ام

ریگ مریزید نه خون کرده‌ام

بر سر خوانی نمکی ریختم

با جگری چند برآمیختم

تا چو هم‌آغوش غیور‌ان شوم

مَحرم دستینهٔ حوران شوم

حکم چو بر حکم سرشتش کنند

مطرب خلخال بهشتش کنند

هر‌که کند صحبت نیک اختیار

آید روزیش ضرورت به کار

صحبت نیکان ز جهان دور گشت

خوان عسل خانهٔ زنبور گشت

دور نگر کز سر نا‌مردمی

بر حذر‌ست آدمی از آدمی

معرفت از آدمیان برده‌اند

و‌آدمیان را ز میان برده‌اند

چون فلک از عهد سلیمان بری‌ست

آدمی آن است که اکنون پری‌ست

با نفس هر که درآمیختم

مصلحت آن بود که بگریختم

سایهٔ کس فَرِّ همایی نداشت

صحبت کس بوی وفایی نداشت

تخم ادب چیست؟ وفا کاشتن

حقّ وفا چیست؟ نگه داشتن

برزگر آن دانه که می‌پرورد

آید روزی که ازو برخورد