گنجور

 
نظامی

چو بر زد بامدادن بور گل‌رنگ

غبار آتشین از نعل بر سنگ

گشاد از گنج در هر کنج راز‌ی

چو دریا گشت هر کوهی طراز‌ی

دگر ره بود پیشین رفته شاپور

به پیش‌آهنگ آن بکر‌ان چون حور

همان تمثال اول ساز کرده

همان کاغذ برابر باز کرده

رسیدند آن بتان با دل‌نوازی

بر آن سبزه چو گل کردند بازی

زده بر ماه خنده‌، بر قصب راه

پرند آن قصب‌پوشان‌ِ چون ماه

نشاطی نیم رغبت می‌نمودند

به تدریج اندک‌اندک می‌فزودند

چو در بازی شدند آن لعبتان باز

زمانه کرد لعبت‌بازی آغاز

دگر باره چو شیرین دیده بر کرد

در آن تمثال روحانی نظر کرد

به پرواز اندر آمد مرغ جانش

فرو بست از سخن گفتن زبانش

بوَد سرمست را خوابی کفایت

گل نم دیده را آبی کفایت

به یاران بانگ بر زد کاین چه حال‌ست 

غلط می‌کرد خود را کاین خیال‌ست

به سروی زان سهی سرو‌ان بفرمود

که آن صورت بیاور نزد من زود

برفت آن ماه و آن صورت نهان کرد

به گِل خورشید پنهان چون توان کرد؟

بگفت این در پری برمی‌گشاید

پری زین سان بسی بازی نماید

وز آنجا رخت بربستند حالی

ز گل‌ها سبزه را کردند خالی