گنجور

 
نظامی

چو مشگین‌جعدِ شب را شانه کردند

چراغ روز را پروانه کردند

به زیر تخته‌نرد آبنوسی

نهان شد کعبتین سندروسی

بر آمد مشتری منشور بر دست

که شاه از بند و شاپور از بلا رست

در آن دیر کهن فرزانه شاپور

فرو آسود کز ره بود رنجور

درستی خواست از پیران آن دیر

که بودند آگه از چرخِ کهن‌سیر

که فردا جای آن خوبان کدام است

کدامین آب و سبزیشان مقام است

خبر دادنش آن فرزانه‌پیران

ز نزهت‌گاهِ آن اقلیم‌گیران

که در پایان این کوهِ گران‌سنگ

چمن‌گاهی است گِردَش بیشه‌ای تنگ

سحرگه آن سهی‌سروانِ سرمست

بدان مشگین‌چمن خواهند پیوست

چو شد دوران سنجابی و شق‌دوز

سمور شب نهفت از قاقم روز

سر از البرز بر زد جرم خورشید

جهان را تازه کرد آیین جمشید

پگه‌تر زان بتان عشرت‌انگیز

میان در بست شاپور سحرخیز

بر آن سبزه شبیخون کرد پیشی

که با آن سرخ گل‌ها داشت خویشی

خجسته کاغذی بگرفت در دست

به عینه صورت خسرو در او بست

بر آن صورت چو صنعت کرد لَختی

بدوسانید بر ساق درختی

وز آن جا چون پری شد ناپدیدار

رسیدند آن پریرویان پریوار

به سرسبزی بر آن سبزه نشستند

گهی شمشاد و گه گل‌دسته بستند

گه از گل‌ها گلاب انگیختندی

گه از خنده طبرزد ریختندی

عروسانی زناشویی ندیده

به کابین از جهان خود را خریده

نشسته هر یکی چون دوست با دوست

نمی‌گنجید کس چون غنچه در پوست

مِی‌ آوردند و در می‌ دل نشاندند

گل آوردند و بر گل می فشاندند

نهاده باده بر کف ماه و انجم

جهان خالی ز دیو و دیو مردم

همه تن شهوت آن پاکیزگان را

چنان کائین بود دوشیزگان را

چو محرم بود جای از چشم اغیار

ز مستی رقصشان آورد در کار

گه این می‌داد بر گل‌ها درودی

گه آن می‌گفت با بلبل سرودی

ندانستند جز شادی شماری

نه جز خرم‌دلی دیدند کاری

در آن شیرین‌لبان رخسار شیرین

چو ماهی بود گرد ماه پروین

به یاد مهربانان عیش می‌کرد

گهی می‌داد باده گاه می‌خورد

چو خودبین شد که دارد صورت ماه

بر آن صورت فتادش چشم ناگاه

به خوبان گفت کآن صورت بیارید

که کرده است این رقم؟ پنهان مدارید

بیاوردند صورت پیش دل‌بند

بر آن صورت فرو شد ساعتی چند

نه دل می‌داد ازو دل بر گرفتن

نه می‌شایستش اندر بر گرفتن

به هر دیداری از وی مست می‌شد

به هر جامی که خورد از دست می‌شد

چو می‌دید از هوس می‌شد دلش سست

چو می‌کردند پنهان‌، باز می‌جست

نگهبانان بترسیدند از آن کار

کز آن صورت شود شیرین گرفتار

دریدند از هم آن نقش گزین را

که رنگ از روی بردی نقش چین را

چو شیرین نام صورت برد، گفتند

که آن تمثال را دیوان نهفتند

پری‌زار است ازین صحرا گریزیم

به صحرای دگر افتیم و خیزیم

از آن مجمر چو آتش گرم گشتند

سپندی سوختند و در گذشتند

کواکب را به دود آتش نشاندند

جنیبت را به دیگر دشت راندند