بخش ۳۱ - نشستن بهرام روز پنجشنبه در گنبد صندلی و افسانه گفتن دختر پادشاه اقلیم ششم
روز پنجشنبه است روزی خوب
وز سعادت به مشتری منسوب
چون دم صبح گشت نافهگشای
عود را سوخت خاک صندلسای
بر نمودار خاک صندل فام
صندلی کرد شاه جامه و جام
آمد از گنبد کبود برون
شد به گنبدسرای صندلگون
بادهخور شد ز دست لعبت چین
وآب کوثر ز دست حورالعین
تا شب از دست حور می میخورد
وز می خورده خرمی میکرد
صدف این محیط کحلی رنگ
چو برآمود دُر به کام نهنگ
شاه ازان تنگچشم ِ چینپرورد
خواست کز خاطرش فشاند گرد
بانوی چین ز چهره چین بگشاد
وز رطب جوی انگبین بگشاد
گفت کای زنده از تو جان جهان
برترین پادشاه پادشهان
بیشتر زانکه ریگ در صحراست
سنگ در کوه و آب در دریاست
عمر بادت که هست بختت یار
بادی از عمر و بخت برخوردار
ای چو خورشید روشناییبخش
پادشا بلکه پادشاییبخش
من خود اندیشناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته
و آنگهی پیش راح ریحانی
کرد باید سِکاهن افشانی
لیک چون شه نشاط جان خواهد
وز پی خنده زعفران خواهد
کژ مژی را خریطه بگشایم
خندهای در نشاطش افزایم
گویم ار زانکه دلپذیر آید
در دل شاه جایگیر آید
چون دعا کرد ماه مهر پرست
شاه را بوسه داد بر سر دست
گفت وقتی ز شهر خود دو جوان
سوی شهری دگر شدند روان
هر یکی در جوالگوشه خویش
کرده ترتیب راهتوشه خویش
نام این خیر و نام آن شر بود
فعل هریک به نام درخور بود
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشهای را که داشتند نگاه
خیر میخورد و شر نگه میداشت
این غله میدرود و آن میکاشت
تا رسیدند هر دو دوشادوش
به بیابانی از بخار بجوش
کورهای چون تنور از آتش گرم
کآهن از وی چو موم گشتی نرم
گرمسیری ز خشک ساری بوم
کرده باد شمال را به سموم
شر خبر داشت کان زمین خراب
دورییی دارد و ندارد آب
مَشکی از آب کرده پنهان پُر
در خریطه نگاهداشت چو در
خیر فارغ که آب در راه است
بیخبر کاب نیست آن چاه است
در بیابان گرم و راه دراز
هر دو میتاختند با تک و تاز
چون به گرمی شدند روزی هفت
آب شر ماند و آب خیر برفت
شر که آن آب را ز خیر نهفت
با وی از خیر و شر حدیث نگفت
خیر چون دید کاو ز گوهر بد
دارد آبی در آبگینه خود
وقت وقت از رفیق، پنهانی
میخورد چون رحیق ریحانی
گرچه در تاب تشنگی میسوخت
لب به دندان ز لابه برمیدوخت
تشنه در آب او نظر میکرد
آب دندانی از جگر میخورد
تا به حدی که خشک شد جگرش
باز ماند از گشادگی نظرش
داشت با خود دو لعل آتش رنگ
آب دارنده و آبشان در سنگ
میچکید آب ازان دو لعل نهان
آب دیده ولی نه آب دهان
حالی آن لعل آبدار گشاد
پیش آن ریگ آبدار نهاد
گفت مُردم ز تشنگی دریاب
آتشم را بکش به لختی آب
شربتی آب از آن زلال چو نوش
یا به همّت ببخش یا بفروش
این دو گوهر در آب خویش انداز
گوهرم را به آب خود بنواز
شر که خشم خدای باد بر او
نام خود را ورق گشاد بر او
گفت کز سنگ چشمه بر متراش
فارغم زین فریب، فارغ باش
میدهی گوهرم به ویرانی
تا به آباد شهر بستانی؟
چه حریفم که این فریب خورم؟
من ز دیو آدمیفریبترم
نرسد وقت چارهسازی من
مهره تو به حُقهبازی من
صد هزاران چنین فسون و فریب
کردهام از مقامری به شکیب
نگذارم که آب من بخوری
چون به شهر آیی، آب من ببری
آن گهر چون ستانم از تو به راز؟
کز منش عاقبت ستانی باز؟
گهری بایدم که نتوانی
کز منش هیچ گونه بستانی
خیر گفت آن چه گوهر است بگوی
تا سپارم به دست گوهرجوی
گفت شر آن دو گوهر بصرست
کاین ازان آن از این عزیزترست
چشمها را به من فروش به آب
ورنه زین آبخورد روی بتاب
خیر گفت از خدا نداری شرم؟
کاب سردم دهی به آتش گرم؟
چشمه گیرم که خوشگوار بود
چشم کندن بگو چه کار بود؟
چون من از چشم خود شوم درویش
چشمه گر صد شود چه سود از بیش؟
چشم دادن ز بهر چشمه نوش
چون توان؟ آب را به زر بفروش
لعل بِستان و آنچه دارم چیز
بدهم خط بدانچه دارم نیز
به خدای جهان خورم سوگند
که بدین داوری شوم خرسند
چشم بگذار بر من ای سَره مرد
سرد مهری مکن به آبی سرد
گفت شر کاین سخن فسانه بوَد
تشنه را زین بسی بهانه بود
چشم باید گهر ندارد سود
کاین گهر بیش از این تواند بود
خیر در کار خویش خیره بماند
آب چشمی بر آب چشمه فشاند
دید کز تشنگی بخواهد مرد
جان ازان جایگه نخواهد برد
دل گرمش به آب سرد فریفت
تشنهای کاو کز آب سرد شکیفت
گفت برخیز تیغ و دشنه بیار
شربتی آب سوی تشنه بیار
دیده آتشین من برکش
واتشم را بکُش به آبی خوش
ظن چنین برد کز چنان تسلیم
یابد امیدواری از پس بیم
شر که آن دید دشنه باز گشاد
پیش آن خاک تشنه رفت چو باد
در چراغ دو چشم او زد تیغ
نامدش کشتن چراغ دریغ
نرگسی را به تیغ گلگون کرد
گوهری را ز تاج بیرون کرد
چشمِ تشنه چو کرده بود تباه
آب ناداده کرد همّت ِ راه
جامه و رخت و گوهرش برداشت
مرد بی دیده را تهی بگذاشت
خیر چون رفته دید شر ز برش
نبد آگاهییی ز خیر و شرش
بر سر خون و خاک میغلتید
به که چشمش نبُد که خود را دید
بود کُردی ز مهتران بزرگ
گلهای داشت دور از آفت گرگ
چارپایان خوب نیز بسی
کانچنان چارپا نداشت کسی
خانهای هفت و هشت با او خویش
او توانگر بد آن دگر درویش
کُرد صحرانشینِ کوهنورد
چون بیابانیان بیابان گرد
از برای علف به صحرا گشت
گله را میچراند دشت به دشت
هر کجا دیدی آبخورد و گیاه
کردی آنجا دو هفته منزلگاه
چون علف خورد، جای را میماند
گله بر جانب دگر میراند
از قضا را دران دو روز نه دیر
پنجه آنجا گشاده بود چو شیر
کرد را بود دختری به جمال
لعبتی تُرکچشم و هندو خال
سروی آب از رگ جگر خورده
نازنینی به ناز پرورده
رسنِ زلف تا به دامن بیش
کرده مه را رسن به گردنِ خویش
جعد بر جعد چون بنفشه باغ
به سیاهی سیهتر از پر زاغ
سحر غمزش که بود از افسون مست
بر فریب زمانه یافته دست
خلق از آن سِحر بابلی کردن
دل نهاده به بابلی خوردن
شب ز خالش سواد یافته بود
مه ز تابندگیش تافته بود
تنگی پسته شکرشکنش
بوسه را راه بسته بر دهنش
آن خرامنده ماه خرگاهی
شد طلبکار آب چون ماهی
خانیی آب بود دور از راه
بود ازان خانی آب آن بنگاه
کوزه پر کرد از آبِ آن خانی
تا برد سوی خانه پنهانی
ناگهان نالهای شنید از دور
کامد از زخم خوردهای رنجور
بر پی ناله شد چو ناله شنید
خسته در خاک و خون جوانی دید
دست و پایی ز درد میافشاند
در تضرع خدای را میخواند
نازنین را ز سر برون شد ناز
پیش آن زخمخورده رفت فراز
گفت ویحک چه کس توانی بود؟
اینچنین خاکسار و خونآلود؟
این ستم بر جوانی تو که کرد؟
وینچنین زینهار بر تو که خورد؟
خیر گفت ای فرشته فلکی
گر پری زادهای وگر ملکی
کار من طرفهبازیی دارد
قصه من درازیی دارد
مُردم از تشنگی و بی آبی
تشنه را جهد کن که دریابی
آب اگر نیست رو که من مردم
ور یکی قطره هست جان بردم
ساقیِ نوشلب کلید نجات
دادش آبی به لطف آب حیات
تشنه گرم دل ز شربت سرد
خورد بر قدر آنکه شاید خورد
زنده شد جان پژمریده او
شاد گشت آن چراغ دیده او
دیدهای را که کنده بود ز جای
درهم افکند و برد نامِ خدای
گر خراشیده شد سپیدی توز
مقله در پیه مانده بود هنوز
آنقدر زور دید در پایش
که برانگیخت شاید از جایش
پیه در چشم او نهاد و ببست
وز سر مردمی گرفتش دست
کرد جهدی تمام تا برخاست
قایدش گشت و برد بر ره راست
تا بدانجا که بود بنگه او
مرد بی دیده بود همره او
چاکری را که اهل خانه شمرد
دست او را به دست او بسپرد
گفت آهسته تا نرنجانی
بر در ما برش به آسانی
خویشتن رفت پیش مادر زود
سرگذشتی که دید باز نمود
گفت مادر: «چرا رها کردی؟
کامدی با خودش نیاوردی؟
تا مگر چارهای نموده شدی
کاندکی راحتش فزوده شدی»
گفت کاوردم ار به جان برسد
چشم دارم که این زمان برسد
چاکری کاو به خانه راه آورد
خسته را سوی خوابگاه آورد
جای کردند و خوان نهادنش
شوربا و کباب دادندش
مرد گرمی رسیده با دم سرد
خورد لختی و سر نهاد به درد
کرد کامد شبانگه از صحرا
تا خورد آنچه بشکند صفرا
دید چیزی که آن نه عادت بود
جوش صفراش ازان زیادت بود
بیهشی خسته دید افتاده
چون کسی زخم خورده جان داده
گفت کاین شخص ناتوان از کجاست؟
واینچین ناتوان و خسته چراست؟
آنچه بر وی گذشته بود نخست
کس ندانست شرح آن به درست
قصه چشم کندنش گفتند
که به الماس جزع او سفتند
کرد چون دید کان جگر خسته
شد ز بی دیدهای نظر بسته
گفت کز شاخ آن درخت بلند
باز بایست کرد برگی چند
کوفتن برگ و آب ازو ستدن
سودن آنجا و تاب ازو ستدن
گر چنین مرهمی گرفتی ساز
یافتی دیده روشنایی باز
رخنه دیده گرچه باشد سخت
به شود زاب آن دو برگ درخت
پس نشان داد کاندرخت کجاست
گفت از آن آبخورد که خانی ماست
هست رسته کهن درختی نغز
کز نسیمش گشاده گردد مغز
ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ
دوریی در میان هردو فراخ
برگ یک شاخ ازو چو حله حور
دیده رفته را درآرد نور
برگ شاخ دگر چو آب حیات
صرعیان را دهد ز صرع نجات
چون ز کرد آن شنید دختر کرد
دل به تدبیر آن علاج سپرد
لابهها کرد و از پدر درخواست
تا کند برگ بینوایی راست
کرد چون دید لابه کردن سخت
راه برداشت رفت سوی درخت
باز کرد از درخت مشتی برگ
نوشداروی خستگان از مرگ
آمد آورد نازنین برداشت
کوفت چندانکه مغز باز گذاشت
کرد صافی چنانکه درد نماند
در نظرگاه دردمند فشاند
دارو و دیده را به هم دربست
خسته از درد ساعتی بنشست
دیده بر بخت کارساز نهاد
سر به بالین تخت باز نهاد
بود تا پنج روز بسته سرش
و آن طلاها نهاده بر نظرش
روز پنجم خلاص دادندش
دارو از دیده برگشادندش
چشم از دست رفته گشت درست
شد به عینه چنانکه بود نخست
مرد بی دیده برگشاد نظر
چون دو نرگس که بشکفد به سحر
خیر کان خیر دید برد سپاس
کز رمد رسته شد چو گاو خراس
اهل خانه ز رنج دل رستند
دل گشادند و روی بربستند
از بسی رنجها که بر وی برد
مهربان گشته بود دختر کرد
چون دو نرگس گشاد سرو بلند
درج گوهر گشاده گشت ز بند
مهربانتر شد آن پریزاده
بر جمال جوان آزاده
خیر نیز از لطف رسانی او
مهربان شد ز مهربانی او
گرچه رویش ندیده بود تمام
دیده بودش به وقت خیز و خرام
لفظ شیرین او شنیده بسی
لطف دستش بدو رسیده بسی
دل درو بسته بود و آن دلبند
هم درو بسته دل زهی پیوند
خیر با کرد پیر هر سحری
بستی از راه چاکری کمری
به شتربانی و گلهداری
کردی آهستگی و هشیاری
از گله دور کردی آفت گرگ
داشتی پاس جمله خرد و بزرگ
کرد صحرا رو بیابانی
چون از او یافت آن تنآسانی
به تولای خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد
خیر چون شد به خانه در گستاخ
قصه جستجوی گشت فراخ
باز جستند حال دیده او
کز که بود آن ستم رسیده او
خیر از ایشان حدیث شر ننهفت
هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت
قصه گوهر و خریدن آب
کاتش تشنگیش کرد کباب
وانکه از دیده گوهرش برکند
به دگر گوهرش رساند گزند
این گهر سفت و آن گهر برداشت
واب ناداده تشنه را بگذاشت
کرد کان داستان شنید ز خیر
روی بر خاک زد چو راهب دیر
کانچنان تندباد بیاَجلی
نرسانْد این شکوفه را خللی
چون شنیدند کان فرشته سرشت
چه بلا دید ازان زبانیِ زشت
خیر از نام گشت نامیتر
شد بر ایشان ز جان گرامیتر
داشتندش چنانکه باید داشت
نازنین خدمتش به کس نگذاشت
رویبسته پرستشی میکرد
آب میداد و آتشی میخورد
خیر یکباره دل بدو بسپرد
از وی آن جان که باز یافت نبرد
کرد بر یاد آن گرامی در
خدمت گاو و گوسپند و شتر
گفت ممکن نشد که این دلبند
با چو من مفلسی کند پیوند
دختری را بدین جمال و کمال
نتوان یافت بی خزینه و مال
من که نانشان خورم به درویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی؟
به ازان نیست کز چنین خطری
زیرکانه برآورم سفری
چون بر این قصه هفتهای بگذشت
شامگاهی به خانه رفت از دشت
دل ز تیمار آن عروس به رنج
چون گدایی نشسته بر سر گنج
تشنه و در برابر آب زلال
تشنهتر زانکه بود اول حال
آن شب از رخنهای که داشت دلش
ز آب دیده شکوفه کرد گلش
گفت با کرد کای غریبنواز
از غریبان بسی کشیدی ناز
نور چشمم بنا نهاده تست
دل و جان هر دو باز داده تست
چون به خوانریزه تو پروردم
نعمت از خوان تو بسی خوردم
داغ تو برتر از جبین منست
شکر تو بیش از آفرین منست
گر بجویی درون و بیرونم
بوی خوان تو آید از خونم
خوان بر سر بر این ندارم دست
سر بر خوان اگر بخواهی هست
بیش از این میهمان نشاید بود
نمکی بر جگر نشاید سود
بر قیاس نواله خواری تو
ناید از من سپاس داری تو
مگرم هم به فضل خویش خدای
دهد آنچه آورم حق تو بجای
گرچه تیمار یابم از دوری
خواهم از خدمت تو دستوری
دیرگاه است کز ولایت خویش
دورم از کار و از کفایت خویش
عزم دارم که بامداد پگاه
سوی خانه کنم عزیمت راه
گر به صورت جدا شوم ز برت
نبرد همّتم ز خاک درت
چشم دارم به چون تو چشمه نور
که ز دوری دلم نداری دور
همّتم را گشاده بال کنی
وانچه خوردم مرا حلال کنی
چون سخنگو سخن به آخر برد
در زد آتش به خیل خانه کرد
گریه کردی از میان برخاست
هایهایی فتاد در چپ و راست
کرد گریان و کرد زاده بتر
مغزها خشک و دیدهها شد تر
از پس گریه سر فرو بردند
گویی آبی بدند کافسردند
سر برآورد کُردِ روشنرای
کرد خالی ز پیشکاران جای
گفت با خیر کای جوانِ بهوش
زیرک و خوب و مهربان و خموش
رفته گیرت به شهر خود باری
خورده از همرهی دگر خاری
نعمت و ناز و کامگاری هست
بر همه نیک و بد تو داری دست
نیکمردان به بد عنان ندهند
دوستان را به دشمنان ندهند
جز یکی دختر عزیز مرا
نیست و بسیار هست چیز مرا
دختر مهربان خدمت دوست
زشت باشد که گویمش نه نکوست
گرچه در نافه است مشک نهان
آشکار است بوی او به جهان
گر نهی دل به ما و دختر ما
هستی از جان عزیزتر بر ما
بر چنین دختری به آزادی
اختیارت کنم به دامادی
وانچه دارم ز گوسفند و شتر
دهمت تا ز مایه گردی پر
من میان شما به نعمت و ناز
میزیم تا رسد رحیل فراز
خیر کاین خوشدلی شنید ز کرد
سجدهای آنچنانکه شاید برد
چون بدین خرمی سخن گفتند
از سر ناز و دلخوشی خفتند
صبح هرون صفت چو بست کمر
مرغ نالید چون جلاجل زر
از سر طالع همایون بخت
رفت سلطان مشرقی بر تخت
کرد خوشدل ز خوابگه برخاست
کرد کار نکاح کردن راست
به نکاحی که اصل پیوندست
تخم اولاد ازو برومندست
دختر خویش را سپرد به خیر
زهره را داد با عطارد سیر
تشنه مرده آب حیوان یافت
نور خورشید بر شکوفه بتافت
ساقی نوشلب به تشنه خویش
شربتی داد از آب کوثر بیش
اولش گرچه آب خانی داد
آخرش آب زندگانی داد
شادمان زیستند هر دو بههم
زآنچه باید نبود چیزی کم
عهد پیشینه یاد میکردند
وآنچهشان بود شاد میخوردند
کرد هر مایهای که با خود داشت
بر گرانمایگان خود بگذاشت
تا چنان شد که خان و مان و رمه
به سوی خیر بازگشت همه
چون از آن مرغزار آب و درخت
برگرفتند سوی صحرا رخت
خیر شد زی درخت صندل بوی
که ازو جانش گشت درمان جوی
نه ز یک شاخ، کز ستون دو شاخ
چید بسیار برگهای فراخ
کرد از آن برگها دو انبان پر
تعبیه در میان بار شتر
آن یکی بد علاج صرع تمام
وان دگر خود دوای دیده به نام
با کس احوال برگ باز نگفت
آن دوا را ز دیده داشت نهفت
تا به شهری شتافتند ز راه
که درو صرع داشت دختر شاه
گرچه بسیار چاره میکردند
به نمیشد دریغ میخوردند
هر پزشگی که بود دانش بهر
آمده بر امید شهر به شهر
تا برند از طریق چارهگری
آفت دیو را ز پیش پری
پادشه شرط کرده بود نخست
که هرانکو کند علاج درست
دختر او را دهم به آزادی
ارجمندش کنم به دامادی
وانکه بیند جمال این دختر
نکند چاره سازی درخور
بر وی از تیغ ترکتاز کنم
سرش از تن به تیغ باز کنم
بی دوایی که دید آن بیمار
کشت چندین پزشک در تیمار
سربریده شده هزار طبیب
چه ز شهری چه مردمان غریب
این سخن گشت در ولایت فاش
لیک هر یک به آرزوی معاش
سر خود را به باد برمیداد
در پی خون خویش میافتاد
خیر کز مردم این سخن بشنید
آن خلل را خلاص با خود دید
کس فرستاد و پادشه را گفت
کز ره این خار من توانم رُفت
نبرم رنج او به فضل خدای
وآورم با تو شرط خویش به جای
لیک شرط آن بود به دستوری
کز طمع هست بنده را دوری
این دوا را که رای خواهم کرد
از برای خدای خواهم کرد
تا خدایم به وقت پیروزی
کند اسباب این غرض روزی
چونکه پیغام او رسید به شاه
شاه دادش به دست بوسی راه
خیر شد خدمتی به واجب کرد
شاه پرسید و گفت کای سره مرد
چیست نام تو؟ گفت نامم خیر
کاخترم داد از سعادت سیر
شاه نامش خجسته دید به فال
گفت کای خیرمندِ چارهسگال
در چنین شغل نیک فرجامت
عاقبت خیر باد چون نامت
وانگه او را به محرمی بسپرد
تا به خلوت سرای دختر برد
پیکری دید خیر چون خورشید
سروی از باد صرع گشته چو بید
گاوچشمی چو شیر آشفته
شب نیاسوده روز ناخفته
اندکی برگ ازان خجسته درخت
داشت با خود گره برو زده سخت
سود و زان سوده شربتی برساخت
سرد و شیرین که تشنه را بنواخت
داد تا شاهزاده شربت خورد
وز دماغش فرو نشست آن گرد
رست ازان ولوله که سودا بود
خوردن و خفتنش به یک جا بود
خیر چون دید کان شکفته بهار
خفت و ایمن شد از نهیب غبار
شد برون زان سرای مینوفش
سر سوی خانه کرد با دل خوش
وان پریرخ سه روز خفته بماند
با پدر حال خود نگفته بماند
در سیم روز چونکه سر برداشت
خورد آن چیزها که درخور داشت
شه که این مژدهاش به گوش رسید
پای بی کفش در سرای دوید
دختر خویش را به هوش و به رای
دید بر تخت در میان سرای
روی بر خاک زد به دختر گفت
کای به جز عقل کس نیافته جفت
چونی از خستگی و رنجوری؟
کز برت باد فتنه را دوری
دختر شرمگین ز حشمت شاه
بر خود آیین شکر داشت نگاه
شاه رفت از سرای پرده برون
اندهش کم شد و نشاط فزون
داد دختر به محرمی پیغام
تا بگوید به شاه نیکو نام
که شنیدم که در جریده جهد
پادشا را درست باشد عهد
چون به هنگام تیغ تارک سای
شرط خویش آورید شاه به جای
با سری کاو به تاج شد در خورد
عهد خود را درست باید کرد
تا چو عهدش بود به تیغ درست
به گه تاج هم نباشد سست
صد سر از تیغ یافت گزند
گو یکی سر به تاج باش بلند
آنکه زو شد مرا علاج پدید
وز وی این بند بسته یافت کلید
کار او را به ترک نتوان گفت
کز جهانم جز او نباشد جفت
به که ما دل ز عهد نگشاییم
وز چنین عهدهای برون آییم
شاه را نیز رای آن برخاست
که کند عهد خویشتن را راست
خیر آزاده را به حضرت شاه
باز جستند و یافتند به راه
گوهری یافته شمردندش
در زمان نزد شاه بردندش
شاه گفت ای بزرگوار جهان
رخ چه داری ز بخت خویش نهان؟
خلعت خاص دادش از تن خویش
از یکی مملکت به قیمت بیش
بجز این چند زینت دگرش
کمر زر حمایل گهرش
کله بستند گرد شهر و سرای
شهریان ساختند شهر آرای
دختر آمد ز طاق گوشه بام
دید داماد را چو ماه تمام
چابک و سرو قد و زیباروی
غالیه خط جوان مشگین موی
به رضای عروس و رای پدر
خیر داماد شد به کوری شر
بر در گنج یافت سلطان دست
مهر آنچش درست بود شکست
عیش ازان پس به کام دل میراند
نقش خوبی و خوشدلی میخواند
شاه را محتشم وزیری بود
خلق را نیک دستگیری بود
دختری داشت دلربای و شگرف
چهره چون خون زاغ بر سر برف
آفت آبله رسیده به ماه
ز ابله دیدههاش گشته تباه
خواست دستوریی در آن دستور
که دهد خیر چشم مه را نور
هم به شرطی که شاه کرد نخست
کرد مه را دوای خیر درست
وان دگر نیز گشت با او جفت
گوهری بین که چند گوهر سفت
یافت خیر از نشاط آن سه عروس
تاج کسری و تخت کیکاوس
گاه با دختر وزیر نشست
بر همه کام خویش یافته دست
چشم روشن گهی به دختر شاه
کاین چو خورشید بود و آن چون ماه
شادمانه گهی به دختر کرد
به سه نرد از جهان ندب میبرد
تا چنان شد که نیکخواهی بخت
برساندش به پادشاهی و تخت
ملک آن شهر در شمار گرفت
پادشاهی برو قرار گرفت
از قضا سوی باغ شد روزی
تا کند عیش با دل افروزی
شر که همراه بود در سفرش
گشت سر دلش قضای سرش
با جهودی معاملت میساخت
خیر دید آن جهود را بشناخت
گفت این شخص را به وقت فراغ
از پس من بیاورید به باغ
او سوی باغ رفت و خوش بنشست
کرد پیش ایستاده تیغ به دست
شر درآمد فراخ کرده جبین
فارغ از خیر بوسه داد زمین
گفت خیرش بگو که نام تو چیست؟
ایکه خواهد سر تو بر تو گریست
گفت نامم مبشر سفری
در همه کارنامه هنری
خیر گفتا که نام خویش بگوی
روی خود را به خون خویش بشوی
گفت بیرون ازین ندارم نام
خواه تیغم نمای و خواهی جام
گفت خیر ای حرامزاده خس
هست خونت حلال بر همه کس
شر خلقی که با هزار عذاب
چشم آن تشنه کندی از پی آب
وان بتر شد که در چنان تابی
بردی آب و ندادیش آبی
گوهر چشم و گوهر کمرش
هر دو بردی و سوختی جگرش
منم آن تشنه گهر برده
بخت من زنده بخت تو مرده
تو مرا کشتی و خدای نکشت
مقبل آن کز خدای گیرد پشت
دولتم چون خدا پناهی داد
اینکم تاج و تخت شاهی داد
وای بر جان تو که بد گهری
جان بری کردهای و جان نبری
شر که در روی خیر دید شناخت
خویشتن زود بر زمین انداخت
گفت زنهار اگرچه بد کردم
در بد من مبین که خود کردم
آن نگر کاسمان چابک سیر
نام من شر نهاد و نام تو خیر
گر من آن با تو کردهام ز نخست
کاید از نام چون منی به درست
با من آن کن تو در چنین خطری
کاید از نام چون تو ناموری
خیر کان نکته رفت بر یادش
کرد حالی ز کشتن آزادش
شر چو از تیغ یافت آزادی
میشد و میپرید از شادی
کرد خونخواره رفت بر اثرش
تیغ زد وز قفا برید سرش
گفت اگر خیر هست خیراندیش
تو شری جز شرت نیاید پیش
در تنش جست و یافت آن دو گهر
تعبیه کرده در میان کمر
آمد آورد پیش خیر فراز
گفت گوهر به گوهر آمد باز
خیر بوسید و پیش او انداخت
گوهری را به گوهری بنواخت
دست بر چشم خود نهاد و بگفت
کز تو دارم من این دو گوهر جفت
این دو گوهر بدان شد ارزانی
کاین دو گوهر به تست نورانی
چونکه شد کارهای خیر به کام
خلق ازو دید خیرهای تمام
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد
چون سعادت بدو سپرد سریر
آهنش نقره شد پلاس حریر
عدل را استوار کاری داد
ملک را بر خود استواری داد
برگهایی کزان درخت آورد
راحت رنجهای سخت آورد
وقت وقت از برای دفع گزند
تاختی سوی آن درخت بلند
آمدی زیر آن درخت فرود
دادی آن بوم را سلام و درود
بر هوای درخت صندل بوی
جامه را کرده بود صندل شوی
جز به صندلخری نکوشیدی
جامه جز صندلی نپوشیدی
صندل سوده درد سر ببرد
تب ز دل تابش از جگر ببرد
ترک چینی چو این حکایت چست
به زبان شکسته کرد درست
شاه جای از میان جان کردش
یعنی از چشم بد نهان کردش
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
در روز پنجشنبه بانوی گنبد صندلفام (رنگ چوب صندل) برای شاه بهرام داستان خیر و شر را میگوید که دو جوان یکی بهنام خیر ودیگری شر همسفر میشوند و بهبیابانی بیآب و سوزان میرسند. شر با خباثت و برای بهدست آوردن جواهرات خیر، او را نابینا میکند. خانوادهای از صحرانشینان خیر را زخمی یافته و با نوشداریی که دارند درمان میکنند. خیر طی ماجراهایی دختر بیمار پادشاه را درمان کرده و خود به پادشاهی میرسد تا آنکه روزی بهطور اتفاقی شر را ملاقات کرده و در نهایت شر به سزای عمل خود میرسد. این داستان درباره بازگشت نیکی و بدی آدمی به اوست.
روز پنجشنبه کهروزی خوباست و در نیکبختی به مشتری منسوب است.
وقتی که عطر صبحگاهی پیچیدهگشت و خاک، عطر خود را همچون چوب صندل سوخت و هوا خوشعطر گشت.
شاه، جامه و لباسهایی به رنگ خاک صندلفام پوشید.
از کاخ کبود برون آمد و بهکاخ صندلرنگ رفت.
در آن روز بت زیبای چینی از او پذیرایی کرد و از دست آن حورالعین آبی زلال نوشید.
تا شبانگاه از دست آن زیبای حورصفت باده نوشید و شادی و تفریح میکرد.
وقتی که صدف آسمان از کحلی بهرنگ نهنگ درآمد. (یا مروارید خورشید در کام نهنگ شب فرورفت)
شاه از آن چینپرورد که چشمانی زیبا و کشیده داشت خواست که تا گرد غم را از خاطرش بزداید.
بانوی چین خوشحال گشت و از لبهای شیرین همچون رطبش عسل جاری گشت.
گفت ای شاهی که جان جهانیان به تو زنده است و ای برترین پادشاه پادشاهان!
بیشتر از تعداد ریگهای بیابان و سنگهای کوه و آبهای دریا.
عمرت دراز بادا که نیکبخت هستی و همچنان از زندگی و بخت برخوردار بمانی.
ای کسی که همچون خورشید، روشناییبخش هستی بلکه کسی که پادشاهی به شاهان میبخشی.
من خود در اندیشه هستم که با این زبان ناتوان چه بگویم.
حرف زدن من در برابر تو مثل سکاهنافشانی در برابر عطر گلهاست. («سکاهن» رنگی سیاه و بدبوست که از ترکیب آهن و سرکه درست میشود و با آن چرم و جامه رنگ میکردهاند در اینجا بوی ناخوش آن منظور است)
اما چون شاه میخواهد شاد گشته و بخندد. (از پی خنده یعنی برای شادی و فرح. زیرا زعفران مفرح است و شادیافزا)
خریطه: نوعی کیسه.
داستانی بگویم که دلنشین باشد و دل شاه آن را بپسندد.
وقتی که آن زیبای مهرپرست دست بهرام را بوسه داد.
گفت که روزی دو جوان از شهر خود بهسوی شهر دیگری رفته و همسفر گشتند.
هر کدام از آنها در کیسه همراه خود، آذوقه و رهتوشه برای خود آماده کرده بود.
نام یکی خیر و نام دیگری شر بود و اعمالشان هماهنگ و درخور اسم آنها بود.
وقتی دو سه روز راه پیمودند از توشهای که همراه داشتند
خیر از توشه خود میخورد و شر (نیز میخورد اما) توشه خود را نگاه میداشت و ذخیره میکرد.
تا آنکه هردو به بیابانی رسیدند گرم و سوزان.
بهمانند کورهای از آتش، داغ بود که گویی آهن را ذوب میکرد.
جایی گرم و خشک که باد خنک شَمال را به باد سموم و کشنده تبدیل میکرد.
شر میدانست که آن بیابان، یک راه طولانی است و میدانست که آب ندارد.
مَشکی از آب در کیسه خود پنهان کرده بود همچون جواهر از آن محافظت میکرد.
خیر در این خیال بود که در آن راه، آب پیدا خواهد شد؛ بیخبر بود از آنکه در آنجا چاهی وجود ندارد.
در آن بیابان و راه دراز هر دو بهسرعت میرفتند.
وقتی که هفتروز همچنان راه پیمودند آب همراه خیر تمام شد و آب شر ماند.
شر که آن آب را از خیر پنهان میکرد هیچچیز از ماجرا نگفت.
وقتی که خیر دید که آن بدذات آبی در آبگینه خود دارد.
و گاهگاهی آن را پنهان از رفیق خود، مثل شراب معطر مینوشید.
اگرچه خیر از حرارت و تاب تشنگی میسوخت اما تحمل میکرد و برای آب، لابه و تمنا نکرد.
با تشنگی به مشک آب او نگاه میکرد و حسرت میخورد.
تا جایی که دل و جگر او خشک و بیرمق شد و از تشنگی نمیتوانست چشمانش را باز کند.
خیر دو جواهر و سنگ سرخ همراه داشت درخشان و گرانبها.
از درخشش و زلالی همچون آب بودند زلالتر از آب دهان بلکه پاک و زلال همچون اشک.
آن لعل آبدار و درخشان را پیش آن آدم ریگ و بیارزش که آب داشت گذاشت.
گفت از تشنگی مُردم، مرا از این آتش تشنگی با کمی آب نجات بده.
جرعهای از آن آب که گواراست (یا برای من همچون نوشداروست) از روی همّت و جوانمردی ببخش و یا بهمن بفروش.
این دو گوهر که دارم را در مشک خود بینداز و جانم را با آن آب نجات بده.
شر (که خشم خدا بر او باد) نام خود را بر او آشکار کرد.
گفت: از سنگ برای من چشمه جاری نکن، فریبت را نمیخورم، خیالت راحت!
در این بیابان، گوهر و جواهر بهمن میدهی تا وقتی به شهر رسیدیم از من پس بگیری.
کی هستم که گول و فریب بخورم؟ من خود از دیو فریبکارتر هستم!
در فریبکاری و فنبازی، تو بهاندازه من حیلهگر نیستی.
صد هزار از این حیلهها در قماربازی بهآسانی انجام دادهام.
اجازه نمیدهم که آب منرا بخوری و وقتی که بهشهر رسیدیم آبروی مرا ببری.
چطور آن جواهر را در این پنهانی از تو بگیرم که در آخر آنرا از من پسبگیری؟
باید گوهری به من بدهی که نتوانی آنرا از من پس بگیری.
خیر گفت: آن که میگویی، کدام گوهر است؟ بگو تا به تو آدم گوهرجو بدهم.
شر گفت آن، دو گوهر چشم است که از اینها که میدهی ارزشمندتر است.
چشمهایت را برای آب بهمن بفروش وگرنه از این آبخورد برو!
خیر گفت از خدای نداری شرم؟ که برای نوشاندن آب مرا عذاب میدهی؟
گیرم که آب چشمه، گواراست؛ کور کردن من بهچهدرد تو میخورد؟
وقتی من نابینا شوم؛ صد آب هم بنوشم برای من سودی ندارد.
برای آب آشامیدنی و گوارا چهطور میشود کسی را کور کرد؟ این آب را بهپول بهمن بفروش.
این لعل و گوهرها را بگیر و با یک نوشته، همه اموال دیگرم را نیز به تو میدهم. (خط: نوشته)
به خدا سوگند که با این معامله قانع و راضی خواهم بود.
ای مرد بزرگوار چشم را فراموش کن و برای آب آشامیدنی بیلطفی مکن.
شر گفت: اینها که میگویی بیخود و بیفایده است آدم تشنه زیاد از این قولها میدهد.
چشم لازم است نه گوهر و زر زیرا این آب بیش از این ارزش دارد!
خیر در وضعیت دشواری گرفتار شد و برای آب آشامیدنی، غمگین و گریان گشت.
متوجه شد که در آن بیابان از تشنگی خواهد مرد.
دل گرم او را برای آب خنک فریبداد، تشنهای که او برای آب خنک منتظر بود.
گفت: بیا و دشنه بیاور و جرعهای آب بهاین تشنه بده.
چشم پردرد مرا دربیاور و رنج تشنگی من را تسکین بده.
چنین تصور کرد که پس از قبول و تسلیم، نجات خواهد یافت. (نظر شر عوضمیشود)
شر که این را دید دشنه درآورد و بهسرعت نزد تشنه رفت.
در بینایی او تیغ کشید و برای خاموش کردن چراغ چشمانش افسوس نخورد و دلش نسوخت.
چشمان زیبای او را خونآلود کرد و گوهر چشم را از تاج سر او بیرون کشید.
وقتی که چشمان آن تشنه را تباه کرد آب ناداده را نیز با خود برد.
لباس و وسایل و گوهرهای او را برداشت و مرد نابینا را بهحال خود رها کرد.
وقتی خیر متوجهشد که شر از آنجا رفتهاست هیچکاری نمیتوانست انجام دهد.
بر خاک و خون خود از درد میغلتید؛ همان بهتر نابینا بود که آن شرایط بد و دردناک را ندید.
در آنجا کُردی بود از بزرگان و سران که گلهای خوب و دور از گزند گرگ داشت.
همچنین اسبها و چارپایان خوب و بسیار داشت که کسی چنان نداشت.
هفتهشت خانه ( خانواده) نیز در آن صحرا بهرسم ایل همراه خانواده او بودند و او مهتر و توانگر آنان بود.
آن کُرد صحراگرد و کوهنورد همچون کوچنشینان
برای تامین علف دامها در صحرا میگشت و گله را از دشتی به دشت دیگر میبرد.
هرجا که آبخورد و مرتع و علف مییافت دوهفته درآنجا اقامت میکرد.
وقتی که از آن مرتع استفادهمیکرد آنجا را رها میکرد و بهجایی دیگر میرفت.
بهطور اتفاقی در آن حوالی مدت دو روز و نه بیشتر توقف کرده بود و آنجا را همچون شیر بهتصرف و قلمرو خود درآورده بود.
آن مرد کُرد دختری بسیار زیبا داشت؛ همچون بت با چشمان کشیده و خال مشکین.
قامت کشیده و سرومانند او با جان پرورده شده بود و با ناز و عزت بزرگ شده بود.
رسن زلفش از دامنش گذشته و ماه آسمان را عاشق خود کرده بود. (یعنی آن دختر خودِ ماه بود که در بند زلف او گرفتار شده بود!) زندهیاد وحیدی دستگردی ایهام بکار رفته در این بیت را ایهامی شگرف توصیف میکند)
زلف او همچون گل بنفشه تاب خورده بود و سیاهتر از پر زاغ بود.
غمزه جادوگر او که از زیبایی مست گشتهبود بر فریب روزگار چیره گشتهبود.
مردم و نظارگان از آن زیبایی سحرآمیز، مسحور شده بودند. (بابلی خوردن یعنی مسحور و جادو شدن)
شب تیره از خال او سیاهی را آموختهبود و ماه تابان، درخشندگی خود را از او یافتهبود.
لبهای شیرین و تنگ او راه بوسه را بر دهانش بسته بود!
آن ماه خیمهزده، برای آوردن آب رفتهبود. (ماه خرگاهی یعنی ماه کامل که هالهای از درخشش اطراف آن دیده میشود که به آن خرمن ماه یا خیمه ماه گفتهمیشود)
در آنجا خانییی بود که از راه و مسیر دور بود که آب آن ناحیه از آن خانی تامین میشد. (خانی: چاه، چشمه)
کوزه را از آب آن خانی پرکرد (تا دور از راه؟) بهخانه ببرد.
ناگهان صدای نالهای را از دوردست شنید که صدای آدم زخمخورده و دردمندی بود.
بهسوی صدای ناله رفت؛ جوانی را دید که زخمی در خاک و خون افتاده است.
از درد دست و پا میزد و با ناله و زاری از خدا کمک میخواست.
آن نازنین، ناز و غرور را کنار گذاشت و نزد آن زخمخورده رفت.
گفت: وای بر تو! چه کسی هستی؟ و اینگونه در خاکفتاده و خونین؟
این ظلم را چهکسی در حق جوانی توکردهاست؟ و چه کسی قصد جانت کرده است؟
خیر گفت: ای فرشته آسمانی! اگر پریزاده هستی یا فرشته هستی.
وضعیت من سرگذشت عجیبی دارد و قصه آن دراز است.
دارم از تشنگی میمیرم کاری کن که این تشنه نجات یابد.
اگر آب نیست مرا رها کن که مرگ من نزدیک است و اگر هست با یک قطره، نجات مییابم.
ساقی شیرینسخن و مهربان جانش را نجات داد و آبی به گوارایی آب زندگانی بهاو داد.
تشنه جگرتافته از آب خنک بهاندازه کافی نوشید.
جان پژمرده و بیرمق او تازه شد و نجاتبخش او شاد گشت. (یا چشمانش صفا یافت)
چشمهای کندهشده او را برجای خود گذاشت و نام خدای را بر آنها خواند.
اگر سپیدی چشم او خراشیده شده بود هنوز پیه درون چشم سالم بود.
آنقدر توان در او دید که بتواند او را بر سر پایش بلند کند.
پیه و چشم او را بر سر جای نهاد و چشمانش را بست و از روی مردمی و شفقت دست او را گرفت.
با تلاش زیاد بهاو کمک کرد تا بایستد؛ و تکیهگاه او شد تا او راهنمایی کند.
تا محل اقامت و خیمهگاه خود اورا برد.
چاکر و خدمتکاری را که محرم و اهل خانه میدانست، (در آن نزدیکی یافت و) نگهداری از او را بهاو سپرد.
گفت بهآرامی بهاو کمک کن تا به او صدمه نزنی و او را بهآهستگی به خانه ما ببر.
و خود با شتاب به نزد مادر رفت و ماجرا را برای او تعریف کرد.
مادر پرسید: «چرا او را تنها گذاشتی؟ چرا با خودت نیاوردی؟»
تا شاید چارهای برای او بیابیم و اندکی از درد او کاسته شود.
دختر گفت: او را آوردهام اگر زندهبماند فکر میکنم که بهزودی برسد.
چاکری که او را راهنمایی میکرد رسید و او را خسته بهسوی خوابگاه و خیمه آورد.
برای او بستر مهیا کردند و غذا آوردند و آش و کباب بهاو خوراندند.
مرد جگرتافته با آهی سرد و ضعف کمی خورد و با درد خفت.
مرد کُرد که شبهنگام از صحرا برگشت تا غذایی بخورد.
چیزی عجیب و پردرد دید که گرسنگی را از یاد برد.
آدمی افتاده و زخمی دید که شبیه کسی بود که از زخم مردهباشد.
گفت این شخص ناتوان از کجا رسیده و چرا زخمی شده است؟
کسی نمیدانست که از اول چه بر آن زخمی گذشته است که پاسخی بدهد.
فقط ماجرای چشمان کندهشده او را گفتند که بهالماس جزع او سفتند.
وقتی که آن کُرد دید آن زخمی دردمند از نابینایی چشمبسته افتاده است.
گفت از شاخههای فلان درخت بلند باید برگهایی چید.
آن برگها را باید کوبید و عصاره آن را گرفت و بر زخم سود تا درد او را تسکین دهد.
اگر چنین دارویی تهیه شود بینایی دیده را باز خواهد یافت.
شخص بیمار هرچقدر بیمار باشد با عصاره درخت دوبرگ درمان میشود. (درختی که دو نوع برگ دارد)
سپس گفت که آن درخت در کجا قرار دارد و از آن چشمه گفت.
درختی کهن و سرزنده وجود دارد که از نسیم و عطر آن مغز و درون آدمی شاد و سرزنده میشود.
ساقه آن درخت از بیخ به دو شاخه گشته است و آندو شاخه از هم فاصله گرفتهاند.
برگهای یک شاخه همچون زیور حور بهشتی است و آن درمان دیدههای نابیناست.
برگ شاخه دیگر مثل آب حیات است و شفابخش صرعیان.
وقتی که دختر کرد آنرا از پدر شنید علاقمند به آن درمان و علاج شد.
از پدر خواهش و درخواست کرد تا آدم نیازمند و دردمندی را کمککند.
وقتی که کرد درخواست و خواهش زیاد را دید بهراه افتاد و بهسوی آن درخت حرکت کرد.
از آن درخت مشتی برگ چید که نوشداروی زخمیهای نزدیک بهمرگ بود.
برگشت و برگها را با خود آورد و آن نازنین آنچنان برگها را کوبید که درون و عصاره برگها بیرون آمد.
آن را صاف کرد به شکلی که دُرد و ناخالصی در آن نماند و آن دارو را در چشمان آن دردمند ریخت.
دارو و چشمها را بههمدربست (و پانسمان کرد) و آن زخمی ساعتی از درد تسکین یافت.
امید به بخت و یاری خدای نهاد و دوباره سر به بالین نهاد و خوابید.
تا مدت پنج روز سر او بستهبود و آن طلاها همچنان بر چشمهای او بود. (طلا در اینجا یعنی بهعصاره و شیره اندوده)
روز پنجم زخمبند را باز کردند و دارو را از چشم او برداشتند.
چشمان از دسترفته سالم شده بود، درست مثل اول.
مرد نابینا چشمها را بازکرد مثل دو گل نرگس که در صبح میشکفد (یا مثل کسی که صبح از خواب بیدار میشود)
بر گاو خراس یا خَرَس (آسیاب) چشمبند میزنند یعنی خیر وقتی بیناییاش را بازیافت مثل گاو خراسی بود که از رمد رسته شود و چشمبندش را بردارند.
افراد آن خانواده از رنج و نگرانی راه شدند و شاد گشته و (زنان) روی بربستند.
از آن رنجها و سختیها که دیدهبود دختر کرد بر او مهربان گشته بود.
وقتی آن خوشقامت چشمهایش را گشود سخنان نیکو بر زبان آورد.
(پس از شنیدن سخنان دلپذیر او) محبت آن زیبارو بر آن جوان آزاده و نیکو بیشتر شد.
خیر نیز پس از آن خوبیها که او در حقش کرده بود بهاو محبت میورزید.
اگرچه روی او را کامل ندیده بود اما در هنگام رفتن و خرامیدن او را دیده بود.
سخنان دلنشین او را بسیار شنیده بود و از او بسیار مهربانی دیدهبود.
عاشق او شده بود و آن دلبند نیز عاشق او شده بود؛ خوشا این پیوند!
هوش مصنوعی: هر سحر، خوبی را با کارهای شایستهام به دست میآورم و به خاطر خدمتی که کردهام، سرم را بالا نگه میدارم.
هوش مصنوعی: شما به آرامی و با دقت در کار شتربانی و گلهداری مشغول شدید.
هوش مصنوعی: اگر از خطراتی مانند گرگها دور شوی، باید از تمام افراد، چه کوچک و چه بزرگ، محافظت کنی.
هوش مصنوعی: صحرا را بیابانی ساخت وقتی که آن آرامش را از او یافت.
هوش مصنوعی: حاکم با محبت و ارادت خود، او را عزیز و گرامی داشت و به او احترام و ارزش بخشید.
هوش مصنوعی: وقتی خوبی و نیکی وارد خانهای شد، داستان جستجو برای یافتن آن بسیار گسترده و وسیع شد.
هوش مصنوعی: اوضاع چشم او را دوباره بررسی کردند، آیا از چه کسی آن ظلم به او رسیده است؟
هوش مصنوعی: در اینجا بیان میشود که هر چیزی که از آن افراد خوب یا بد گفته شده، به خوبی و روشنی مطرح گردیده و هیچ نکته منفی از آنها پنهان نمانده است.
هوش مصنوعی: داستانی از ارزشمندی و خریدن آب وجود دارد که به خاطر تشنگی، فرد را به سوی کباب میکشاند.
هوش مصنوعی: کسی که جواهرش را از چشمانش بکند، به جواهر دیگری آسیب میزند.
هوش مصنوعی: این چیز با ارزش را به سادگی نمیتوان برداشت کرد و در عوض، کسی که تشنه است و وابستگی دارد، این چیز را رها کرده است.
هوش مصنوعی: او که این داستان را شنید، از خوشحالی بر زمین افتاد مثل راهبی که در دیر زندگی میکند.
هوش مصنوعی: وقتی که باد شدیدی میوزد، این شکوفه تحت تأثیر قرار نمیگیرد و آسیبی نمیبیند.
هوش مصنوعی: وقتی که شنیدند آن فرشتهی خوب چه مشکلی را از زبان زشت تجربه کرده است.
هوش مصنوعی: خیر و خوبی از نام و شهرت به دست آمده، نام و اعتبارشان را بیشتر کرده و آنها را از جان خود عزیزتر ساخته است.
هوش مصنوعی: او را به خوبی و شایستگی دوست داشتند و در خدمت به او، هیچکس را نادیده نگذاشتند.
هوش مصنوعی: در دل شب، کسی به آرامی دعا میکرد و در این حال، آب مینوشید و آتش را هم تجربه میکرد.
هوش مصنوعی: دل به خوبی به او سپرد و از او جان دوبارهای گرفت که هیچ نبردی را تجربه نکرد.
هوش مصنوعی: به یاد آن عزیز، در خدمت به دامها و animais مانند گاو، گوسفند و شتر مشغول بود.
هوش مصنوعی: او میگوید که امکان ندارد که چنین معشوقهای با من که در حالتی از فقر و تنگدستی هستم، ارتباطی برقرار کند.
هوش مصنوعی: دختری با این زیبایی و کمال را نمیتوان یافت، مگر اینکه دارای ثروت و دارایی باشد.
هوش مصنوعی: من که از درویشان نان میخورم، چگونه میتوانم به خویش و افراد نزدیکم نگاهی بیندازم؟
هوش مصنوعی: بهتر از این نیست که از خطری بزرگ به طور هوشیارانه سفر کنم.
هوش مصنوعی: پس از اینکه یک هفته از این ماجرا گذشت، او در شب به خانهاش برگشت از دشت.
هوش مصنوعی: دل به شدت از درد و غم آن عروس و حال او رنج میکشد، مانند گدایانی که در کنار گنجی بزرگ نشستهاند اما از آن بیبهرهاند.
هوش مصنوعی: آدمی که تشنه است، وقتی در برابر آب زلال قرار میگیرد، تشنگیاش بیشتر میشود؛ چون او ابتدا در شرایط سختی بوده است.
هوش مصنوعی: آن شب به خاطر درد دلش، اشک ریخت و به این ترتیب، قلبش مثل گل شکوفا شد.
هوش مصنوعی: گفت: ای نوازشگر غریب، تو از میان غریبان بسیار مورد محبت و توجه قرار گرفتی.
هوش مصنوعی: چشم و دل من در نور توست و تمام زندگیام را به تو اختصاص دادهام.
هوش مصنوعی: وقتی از سفرهی تو نعمت برداشت کردم، بسیار از خوراکیهای تو نوش جان کردم.
هوش مصنوعی: محبت و یاد تو برای من از هر چیز دیگری ارزشمندتر است و عواطف من نسبت به تو بیشتر و عمیقتر از هر تحسینی است که بتوانم بیان کنم.
هوش مصنوعی: اگر درون و بیرون من را جستجو کنی، بوی مهمانی تو از خون من استشمام میشود.
هوش مصنوعی: من هیچ چیزی بر سر این سفره ندارم، اما اگر بخواهی، میتوانی دست خود را بر روی سفره بگذاری.
هوش مصنوعی: دیگر نباید در این مهمانی مانده بمانیم، زیرا ادامه دادن در این حال، مانند زخم نگهداشتن نمک بر جگر است.
هوش مصنوعی: با توجه به رفتار و نگرش تو، من نمیتوانم از تو تشکر کنم.
هوش مصنوعی: آیا به جز لطف خداوند، چیزی برای من باقی مانده است که بتوانم حق تو را ادا کنم؟
هوش مصنوعی: اگرچه از دوریات به فکر مراقبت و درمانم هستم، اما از تو درخواست میکنم که سفارش و دستوری به من بدهی.
هوش مصنوعی: مدت زیادی است که از سرزمین خود دور هستم و از کار و مهارتهایم فاصله گرفتهام.
هوش مصنوعی: من تصمیم دارم که در صبح زود به سوی خانهام حرکت کنم.
هوش مصنوعی: اگر از چهرهات دور شوم، همین که دست از تو بکشیم، نمیتوانم از خاک درگاهت دور شوم.
هوش مصنوعی: چشم به تو دارم که مانند چشمهای از نور هستی و به خاطر دوریات، دلم نراحت است.
هوش مصنوعی: دلم میخواهد که پهنای احساساتم را بیشتر کنی و آنچه را که به خاطر تو انجام دادم، بر من ببخشی.
هوش مصنوعی: زمانی که سخنور سخنش را به پایان رساند، آتش به جمع خانهها افتاد و خرابی به بار آورد.
گریه کُردی، در اینجا منظور مویهٔ کردی است که در هنگام غم با اشعار سوزناک به صورت آواز خوانده میشود.
هوش مصنوعی: او هم به گریه افتاد و هم زادهاش به دنیا آمد، در حالی که مغزها خشک شده و چشمها پر از اشک شد.
هوش مصنوعی: پس از اینکه گریه کردند، سرهایشان را پایین آوردند، انگار که آبی را که سرد شده بود نوشیدهاند.
هوش مصنوعی: کوردی با فکر روشن و آگاه، به پا خاست و جای خالی از خدمتکاران را مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: او با نیکی و محبت به تو گفت که ای جوان باهوش، زیرک، زیبا و دلسوز و خاموش.
هوش مصنوعی: اگر به شهر خودت بروی، ممکن است از حضور دیگران در زندگیات دچار دردسر و ناراحتی شوی.
هوش مصنوعی: نعمت و خوشی و کامیابی برای همه وجود دارد، چه خوب و چه بد، و تو هم در این زمینه تأثیرگذاری.
هوش مصنوعی: مردان شایسته و نیکو با انسانهای بد و بد-hearted، دوستان خود را نمیسپرند و آنها را به دشمنان واگذار نمیکنند.
هوش مصنوعی: جز یک دختر عزیز برای من وجود ندارد و چیزهای زیادی برای من هست.
هوش مصنوعی: دختر مهربان برای دوستش کار زشت انجام میدهد و به او میگویم که این کار خوب نیست.
هوش مصنوعی: هرچند که مشک در نافه پنهان است، اما رایحهاش در سراسر دنیا قابل حس است.
هوش مصنوعی: اگر دل خود را به ما بسپاری و دختر ما نیز در این میانه وجود داشته باشد، برای ما تو از جان عزیزتر خواهی بود.
هوش مصنوعی: من برای چنین دختری که آزاد و مستقل است، خود را به عنوان شوهر معرفی میکنم.
هوش مصنوعی: هر چه از گوسفند و شتر دارم به تو میدهم تا از این سرمایه به ظرافت و کمال برسی.
هوش مصنوعی: من در میان شما با لذت و زیبایی زندگی میکنم تا زمانی که موقع رفتن به سمت آسمان فرا برسد.
هوش مصنوعی: این جمله بیانگر این است که خوشدلی و شادمانی از شنیدن خبرهای خوب باعث شد فرد عملاً به نشانهی احترام و تقدیر، از روی عشق و شکرگزاری به سجده برود. چنین عملی نشاندهندهی عمق احساسات مثبت و تقدیر اوست.
هوش مصنوعی: وقتی که با شادی و دل خوشی صحبت کردند، از روی ناز و محبت آسوده خوابشان برد.
هوش مصنوعی: صبح که آمده بود، زینت و زیبایی خود را نمایان کرد و در این حال، پرندگانی که به صدا درآمدند، مانند زنگی نغمه سر دادند.
هوش مصنوعی: از روی خوششانسی و بخت خوب، پادشاه شرقی بر تخت سلطنت نشسته است.
هوش مصنوعی: دل شاد و خرم از خواب بیدار شد و تصمیم به ازدواج گرفت.
هوش مصنوعی: در یک ازدواج و پیوند صحیح و مستحکم، بیتردید نسل و فرزندان نیکویی به وجود خواهند آمد.
هوش مصنوعی: دخترش را به دست سرنوشت سپرد و زهره را به عطارد واگذار کرد تا در مسیر خودش حرکت کند.
هوش مصنوعی: مردی که از تشنگی جان داده بود، به آب حیاتی دست پیدا کرد و تابش نور خورشید بر روی شکوفهها نمایان شد.
هوش مصنوعی: ساقی با لبانی خوشعطر به آدم تشنهای شربتی داد که از آب کوثر، یعنی آب پاک و خوشگوار است.
هوش مصنوعی: در ابتدای مسیر، ممکن است که چیزی کم و ناچیز به دست آوریم، اما در نهایت، پاداش بزرگ و ارزشمندی نصیبمان خواهد شد.
هوش مصنوعی: آنها هر دو با خوشحالی زندگی کردند و از آن چه که باید باشد، هیچ چیزی کم نداشتند.
هوش مصنوعی: آنها به یاد گذشتهها پیمان مینوشتند و از آنچه داشتند با خوشحالی بهرهمند میشدند.
هوش مصنوعی: او هر چه دارایی و امکانات داشت، به افراد با ارزش و با اهمیت خود سپرد.
هوش مصنوعی: وقتی حالتی پیش آمد که همه به سمت نیکی و خوبى برگشتند، خان و خانواده و گله ها.
هوش مصنوعی: وقتی از آن باغ پرآب و درخت جدا شدند، به سمت بیابان رفتند.
هوش مصنوعی: خوب شد که درخت صندل بوی خوشی دارد، زیرا این بو به کسانی که در جستجوی آرامش و درمان روحی هستند مساعدت میکند.
هوش مصنوعی: از یک شاخه نمیتوان برگهای بسیاری چید، بلکه این کار را باید از دو شاخهی استوار انجام داد.
هوش مصنوعی: او از آن برگها دو کیسه پر کرد و آنها را در میان بار شتر قرار داد.
هوش مصنوعی: یکی از بیماریها درمانی ندارد و تا آخر عمر با فرد میماند، ولی دیگری دارویی است که به نام خود فرد معرف است و به او کمک میکند.
هوش مصنوعی: او با کسی درباره حال و احوالش صحبت نکرد، زیرا دردش را در دل پنهان کرده بود و از چشم دیگران مخفی نگاه داشته بود.
هوش مصنوعی: آنها به شهری رفتند که در آن دختر شاه بیمار بود.
هوش مصنوعی: اگرچه راههای زیادی برای حل مشکل امتحان میکردند، اما نتیجهای حاصل نمیشد و تنها حسرت میخوردند.
هوش مصنوعی: هر پزشکی، با دانش و مهارت خود، به امید کمک به مردم، به نقاط مختلف سفر میکند.
هوش مصنوعی: برای رفع مشکلات و خطرات ناشی از شیطان، باید از راه تدبیر و چارهاندیشی اقدام کرد.
هوش مصنوعی: پادشاه این شرط را گذاشته بود که هر کسی که بتواند درمانی درست و مؤثر برای مشکلش ارائه دهد، مورد توجه و پاداش قرار خواهد گرفت.
هوش مصنوعی: من دختر او را به شوهر میدهم تا به پاس آزادگی و شخصیت ارزشمندش، به او احترام بگذارم و او را خواستگار کنم.
هوش مصنوعی: هر کسی که زیبایی این دختر را ببیند، قادر نخواهد بود که راهی مناسب برای کنترل احساساتش پیدا کند.
هوش مصنوعی: من با شمشیر تیز و قدرتمند به او حمله میکنم و سرش را از بدنش جدا میکنم.
هوش مصنوعی: بیماری که دارویی نیافت، دید چندین پزشک در درمان او ناکام ماندند.
هوش مصنوعی: هزاران پزشک در حالتی ناخوشی یا در اثر بیماری از بین رفتهاند، چه از مردم شهر و چه از بیگانگان.
هوش مصنوعی: این صحبت در سرزمینهای مختلف به طور عمومی مطرح شد، اما هر کس بر اساس نیاز و خواستههای خود به آن نگاه میکند.
هوش مصنوعی: او جان خود را به خطر میاندازد و در تلاش است تا به حقیقت یا انتقامش برسد.
هوش مصنوعی: اگر فردی از مردم این سخن را بشنود، متوجه میشود که این نقص را تنها خودش میتواند برطرف کند.
هوش مصنوعی: کسی به پادشاه گفت که من میتوانم از این خارها عبور کنم.
هوش مصنوعی: نمیتوانم سختی او را به برکت خدا تحمل کنم و با تو به وعدهام عمل میکنم.
هوش مصنوعی: اما شرط آن است که به دستوری که باعث دوری بنده از طمع میشود، عمل شود.
هوش مصنوعی: من این دارویی را که میخواهم به کار ببرم، برای خدا انجام میدهم.
هوش مصنوعی: خداوند در زمان پیروزی، وسیلههای لازم برای رسیدن به هدفم را فراهم کند.
هوش مصنوعی: وقتی که پیام او به شاه رسید، شاه به احترام او به استقبالش رفت.
هوش مصنوعی: خوشبختانه، شاه از من خواسته است که وظیفهای را انجام دهم و از من پرسید که ای مرد دانا، چه کاری میتوانم برای تو انجام دهم؟
هوش مصنوعی: سؤال کردم نام تو چیست؟ پاسخ داد: نام من خیر کاخترم، نشانهای از سعادت و خوشبختی است.
هوش مصنوعی: شاه نام نیک و خوشی را در فال خویش دید و گفت ای کسی که نیکوکاری و راه چاره را میشناسی، برای تو چه خبر خوشی میآورم.
هوش مصنوعی: در این شغل خوب و پرثمر، امیدوارم سرانجامی خوش نصیبت باشد، همچون نام نیک تو.
هوش مصنوعی: سپس او را به یکی از دوستان نزدیکش سپرد تا به آرامش و تنهایی خانه دختر ببرد.
هوش مصنوعی: دختری را دیدم که همچون خورشید زیباست، اما به دلیل بیماری به حالتی نرم و مانند درخت بید در آمده است.
هوش مصنوعی: چشمان او مانند شیر خشمگین است، شب را آرام نمیخوابد و روز را بیخواب میگذراند.
هوش مصنوعی: اندکی برگ از یک درخت خوشبخت با خود داشت که به بهدقت به آن گره خورده بود.
هوش مصنوعی: شخصی نوشیدنی خنک و شیرینی درست کرد که تشنهها را سیراب میکند و آرامش میبخشد.
هوش مصنوعی: شاهزاده شربت نوشید و وقتی که از دماغش پایین آمد، گردی که در فضا بود، کم شد.
هوش مصنوعی: از شلوغی و دغدغهای که ناشی از عشق و احساسات است، رهایی یافتهام و اکنون آرامش دارم؛ چرا که در این حالت هم میتوان خوابید و هم به روشنی زندگی کرد.
هوش مصنوعی: خیر وقتی دید که شکوفههای بهاری خوابیده و از شدت غبار در امان شدهاند.
هوش مصنوعی: او از آن خانه زیبا خارج شد و با دل شاد به سمت خانه خود رفت.
هوش مصنوعی: آن پریچهره سه روز در کنار پدرش خوابیده و حال خودش را بازگو نکرده است.
هوش مصنوعی: در روزی که به نور و زیبایی آمد، او از چیزهایی که شایستهاش بود، بهرهمند شد.
هوش مصنوعی: وقتی خبر خوشی به او رسید، بیدرنگ و با شتاب به سوی خانه رفت.
هوش مصنوعی: دختر خود را با ذکاوت و تدبیر در تختی در وسط خانه مشاهده کرد.
هوش مصنوعی: دختر روی زمین افتاد و به او گفت که هیچ کس جز عقل، همسر و همراهی نیافته است.
هوش مصنوعی: حالت چطور است؟ آیا از خستگی و ناراحتی رنج میبری؟ به خاطر تو از مشکلات و ناملایمات دور شدهاند.
هوش مصنوعی: دختر با حیا به خاطر شکوه و جلال پادشاه، به خود میبالید و شکرگزاری میکرد.
هوش مصنوعی: شاه از کاخ خارج شد و افکارش آرامتر شد و خوشحالیاش بیشتر گردید.
هوش مصنوعی: دختر به یکی از نزدیکان خود پیغام داد که به شاه با نام نیکو بگوید.
هوش مصنوعی: شنیدم که در روزنامه نوشتهاند پادشاهی با تلاش خود به عهد و پیمانش پایبند است.
هوش مصنوعی: زمانی که برای جنگ و نبرد آماده میشوید، باید به وعده و شرطی که با خود دارید؛ به مانند وظیفهای که بر عهدهتان است، پایبند باشید. در این زمان شاه باید در جایگاه خود و با اقتدار حضور یابد.
هوش مصنوعی: کسی که به مقام و عزتی میرسد، باید به وعدهها و تعهدات خود به درستی عمل کند.
هوش مصنوعی: به هر زمانی که زمان پیمانش فرا رسد، باید درست و محکم عمل کند و حتی در مقام و قدرت هم نباید سست و ضعیف باشد.
هوش مصنوعی: اگر صد سر از تیغ آسیب ببینند، فقط یک سر میتواند تاجی را بر سر بگذارد و در مقام بلند بایستد.
هوش مصنوعی: کسی که از او درمان من پیدا شد و با کمک او توانستم این قید و بند را باز کنم.
هوش مصنوعی: کار او را نمیتوان به ترک واگذار کرد، زیرا جز او هیچکس دیگری در جهان من وجود ندارد که شایستهی همراهیام باشد.
هوش مصنوعی: بهتر است که دل خود را از عهد و پیمانهایی که بستهایم رها کنیم و از این نوع مسئولیتها که بر دوش ماست، آزاد شویم.
هوش مصنوعی: پادشاه نیز تصمیم گرفت که به تعهدات خود بهدرستی عمل کند.
هوش مصنوعی: خیر و نیکی انسانهای آزاده را به درگاه شاه جستجو کردند و در مسیر یافتند.
هوش مصنوعی: گوهری را پیدا کردند و آن را در زمان به شاه نشان دادند.
هوش مصنوعی: شاه به بزرگی میگوید: ای بزرگوار، چه چیزی از سرنوشت خود در چهرهات نهان داری؟
هوش مصنوعی: او از تن خود لباس ویژهای را به قیمت بسیار بالایی به کسی از یک سرزمین دیگر داد.
هوش مصنوعی: به جز این چند زینت، دیگر هیچ چیز جز کمر طلایی و سنگهای قیمتی او را نمیآراید.
هوش مصنوعی: در اطراف شهر و منزلهای مردم حصاری کشیدند و شهری زیبا و دلانگیز بنا کردند.
هوش مصنوعی: دختر از گوشه بام بیرون آمد و داماد را مانند ماهی درخشان و کامل دید.
هوش مصنوعی: دختری شیک و خوشقد که موهای مشکی و خوشحالت دارد و بسیار زیباست.
هوش مصنوعی: در اینجا به این موضوع اشاره شده است که با توجّه به خواستههای عروس و نظر پدرش، مراسم ازدواج به طور خوشایند و مثبت برگزار شده و نگرانیها و مشکلات موجود برطرف شده است. به عبارتی دیگر، تمام تلاشها و توافقات منجر به خوشبختی عروس و داماد شده و از مسائل منفی جلوگیری شده است.
هوش مصنوعی: سلطان برای دستیابی به گنج، به سراغ مهر و محبت میرود، اما آنچه در نظر داشت، با حقیقتی که وجود داشت، متفاوت میشود و در نهایت امیدش به باد میرود.
هوش مصنوعی: پس از آن، زندگی با رضایت دل میگذرد و تصویر زیبایی و خوشحالی به تصویر کشیده میشود.
هوش مصنوعی: شاه وزیری داشت که به او بسیار احترام میگذاشت و این وزیر به مردم نیز کمک میکرد و در کارشان نیکو و موثر بود.
هوش مصنوعی: دختری زیبا و دلربا داشت که چهرهاش به رنگ سیاه زیبایی مانند زغال در برابر برف میدرخشید.
هوش مصنوعی: آسیبی که به زیباییهای ماه زده شده، ناشی از نگاه نادانهاست که باعث خراب شدن آن زیباییها شده است.
هوش مصنوعی: درخواستی وجود دارد که در آن خواسته میشود که نور چشم را به ماه ببخشد و او را روشن کند.
هوش مصنوعی: این بیت به این معناست که اگر شاه از ابتدا شرایطی را فراهم کند، میتواند به بهترین شکل ممکن امور را ساماندهی کند و بهترین نتیجه را به دست آورد. به عبارتی، اگر برنامهریزی و تصمیمگیری درستی صورت گیرد، میتوان به موفقیتهای بزرگ دست یافت.
هوش مصنوعی: او همچنین با کسی دیگر همنوا شده است، مانند یک گوهر درخشان که ارزش زیادی دارد، اما هر چند که ارزشش بالا باشد، باز هم به دست آوردن آن سخت است.
هوش مصنوعی: خیر و نیکی را از شادی آن سه عروس به دست آوردند، که تاج کسری و تخت کیکاوس در اختیارشان بود.
هوش مصنوعی: گاه با دختر وزیر مینشست و از همه خواستههایش به نتیجه میرسید.
هوش مصنوعی: چشمهای زیبا و روشنی دارم که گاهی به دختر شاه مینگرم، زیرا او همچون خورشید درخشان است و آن دیگری مانند ماه میباشد.
هوش مصنوعی: گاهی به شادی و سرور، به دختر نگاه میکند و از دنیا بیخبر است.
هوش مصنوعی: به گونهای پیش رفت که سعادت و خوشبختی او را به مقام سلطنت و بر تخت پادشاهی رساند.
هوش مصنوعی: پادشاه آن شهر به حساب آورد و به او توجه کرد.
هوش مصنوعی: روزی به طور ناگهانی به باغ رفت تا از زیباییها و لذتها بهرهمند شود و دلش را شاد کند.
هوش مصنوعی: شر و بدی که در کنار او بود، در سفرش به سر دلش رسید و تقدیرش را رقم زد.
هوش مصنوعی: با دقت و حساب شده با او معامله کردی و به خاطر خوبیها و ویژگیهایش، او را شناختی.
هوش مصنوعی: این فرد را زمانی که فراغت دارد، به باغ بیاورید.
هوش مصنوعی: او به سمت باغ رفت و با خوشحالی نشسته بود و در جلوی خود کسی را دید که با تیغ در دست ایستاده بود.
هوش مصنوعی: حالت خوشحالی و خندهای به لبان زمین بخشید و آرامش را به چهرهاش آورد.
هوش مصنوعی: گفت نام تو را بگو که چه هست؟ اگر بدی تو پیش بیاید، سر تو بر تو خواهد گریست.
هوش مصنوعی: گفتند نام من بشارتدهنده است و در هر زمینهای که فعالیت دارم، نشانهای از توانمندیهایم وجود دارد.
هوش مصنوعی: خیر گفت که نام خود را بیان کن و صورتت را با خون خود بشوی.
هوش مصنوعی: گفت من هیچ چیز دیگری ندارم، اگر دوست داری نشانم بده تیغ یا اگر میخواهی یک جام به من بده.
هوش مصنوعی: تو حق نداری به دیگران آسیب برسانی، چرا که به نوعی زندگی و سرنوشت دیگران تحت تأثیر توست و خونت بدون دلیل بر مردم حلال نیست.
هوش مصنوعی: انسانی را میبینیم که با وجود تحمل هزاران رنج و درد، همچنان در جستجوی آب و آرامش است. او گویی به خاطر نیاز خود در پی تأمین آرامش و سعادت است، حتی اگر با مشکلات زیادی روبرو باشد.
هوش مصنوعی: و این موضوع بدتر شد چون در آن حالت، تو آبی را به دست آوردی اما به کسی آبی ندادید.
هوش مصنوعی: چشمان زیبا و کمر دلربایش را از او گرفتی و دلش را آتش زدی.
هوش مصنوعی: من همان کسی هستم که به دنبال گوهری است و بخت من عطش دارد، در حالی که بخت تو همچنان زنده است و بخت من به پایان رسیده.
هوش مصنوعی: تو مرا به دریا انداختی و خداوند مرا نجات داد، چرا که او هرگز پشت به حقیقت نمیکند.
هوش مصنوعی: دولت من مانند لطف خداوند است که به من امنیت و زندگی خوبی بخشیده و مرا به مقام و جایگاهی رفیع رسانده است.
هوش مصنوعی: آه از حال تو که در این روزگار بدی، جان خود را به خطر انداختهای اما خود را از دست نمیدهی.
هوش مصنوعی: کسی که در میان خوبیها، بدیها را میبیند و به حقیقت خودش پی میبرد، به سرعت از آن وضعیت خارج میشود و به زمین میافتد.
هوش مصنوعی: بگو که من اگرچه کار بدی انجام دادم، اما به من نگاه نکن و فقط به خودم توجه کن که این کار را خودم انجام دادم.
هوش مصنوعی: نگاه کن به آسمان که با سرعت در حال حرکت است؛ نام من را شر گذاشتند و نام تو را خیر.
هوش مصنوعی: اگر من از ابتدا با تو چنین کردهام، چرا از نام و نشانی چون من ناراحت میشوی؟
هوش مصنوعی: در زمانی که در خطر هستم، تو باید با من همچون یک شخص مشهور و با نام و نشان رفتار کنی.
هوش مصنوعی: خیر، در اینجا به این معناست که شخصی نکتهای را به یاد میآورد که باعث میشود حالت خاصی به او دست دهد، گویی که آزادیش را از دست داده و در حال کشته شدن است. در واقع، این به احساساتی عمیق و دشوار اشاره دارد که ممکن است با یادآوری یک موضوع خاص به وجود بیایند.
هوش مصنوعی: هرگاه شر که تحت فشار و ظلم بود، از بند رهایی یابد، حسی از شادی و خوشحالی به او دست میدهد و مانند پرندهای آزاد پرواز میکند.
هوش مصنوعی: عناصر خطرناک و خشن به دنبال او آمده و با شمشیر او را زدند و از پشت سر سرش را بریدند.
هوش مصنوعی: اگر تو خیرخواهی و نیکو فکر کنی، هیچ شری جز از جانب خودت به تو نخواهد رسید.
هوش مصنوعی: در بدن او دو گوهر را جستجو کرد و آنها را که در میان کمرش قرار داشتند، یافت.
هوش مصنوعی: شخصی برای جلب خیر و نیکی به ملاقات آمده و در این دیدار، به ارزش و اهمیت مانند یک گوهر با هم صحبت میکنند.
هوش مصنوعی: خیر به کسی لطف کرد و در برابر او یک گوهر باارزش را به دیگری هدیه داد.
هوش مصنوعی: او دستش را بر روی چشمانش گذاشت و گفت که من این دو گوهر ارزشمند را از تو دارم.
هوش مصنوعی: این دو گوهر به تو هدیه شدهاند، زیرا این دو گوهر در حقیقت از ویژگیهای درخشان تو هستند.
هوش مصنوعی: زمانی که کارهای نیک به نفع مردم انجام شد، از آن کار خیرها، نتایج و خوبیهای کاملی مشاهده شد.
هوش مصنوعی: وقتی قدرت و موفقیت به دست کسی بیفتد، حتی چیزهای کمارزش و بیمعنی نیز به چیزهای ارزشمند تبدیل میشوند.
هوش مصنوعی: زمانی که سعادت به او تکیه کرد، تخت او از آهن به نقره تبدیل شد و لباس او از پارچهای نفیس شد.
هوش مصنوعی: عدل موجب استحکام و پایداری امور میشود و به کشور نظم و ثبات میبخشد.
هوش مصنوعی: برگهایی که از درخت میریزند، آسایش و آرامش را به همراه دارند، اما در عوض، رنجها و سختیهای زیادی را به دنبال میآورند.
هوش مصنوعی: زمانی است برای مقابله با آسیبها، که باید به سوی آن درخت بلند حرکت کنیم.
هوش مصنوعی: تو به زیر آن درخت آمدی و آن پرنده را با سلام و درود تحت تأثیر قرار دادی.
هوش مصنوعی: بر اثر بویی که درخت صندل دارد، لباسها را عطر آلود کرده بود.
هوش مصنوعی: تنها برای خرید صندل تلاش کردی و هیچ لباسی جز صندل نپوشیدی.
هوش مصنوعی: صندل سوخته باعث میشود که درد سر برود و تب از دل، شدت گرما را از بین ببرد.
هوش مصنوعی: یک ترک چینی با مهارت، این داستان را به زبان ناقص و شکسته ولی صحیح بیان کرد.
هوش مصنوعی: شاه او را از دل و جان خود پنهان کرد و از چشم بد دور نگهش داشت.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
چون بیامد بوعده بر سامند
آن کنیزک سبک زبام بلند
برسن سوی او فرود آمد
گفتی از جنبشش درود آمد
جان سامند را بلوس گرفت
[...]
چیست آن کاتشش زدوده چو آب
چو گهر روشن و چو لؤلؤ ناب
نیست سیماب و آب و هست درو
صفوت آب و گونه سیماب
نه سطرلاب و خوبی و زشتی
[...]
ثقة الملک خاص و خازن شاه
خواجه طاهر علیک عین الله
به قدوم عزیز لوهاور
مصر کرد و ز مصر بیش به جاه
نور او نور یوسف چاهی است
[...]
ابتدای سخن به نام خداست
آنکه بیمثل و شبه و بیهمتاست
خالق الخلق و باعث الاموات
عالم الغیب سامع الاصوات
ذات بیچونش را بدایت نیست
[...]
الترصیع مع التجنیس
تجنیس تام
تجنیس تاقص
تجنیس الزاید و المزید
تجنیس المرکب
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال ۶ حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.