روز پنجشنبه است روزی خوب
وز سعادت به مشتری منسوب
چون دم صبح گشت نافهگشای
عود را سوخت خاک صندلسای
بر نمودار خاک صندل فام
صندلی کرد شاه جامه و جام
آمد از گنبد کبود برون
شد به گنبدسرای صندلگون
بادهخور شد ز دست لعبت چین
وآب کوثر ز دست حورالعین
تا شب از دست حور می میخورد
وز می خورده خرمی میکرد
صدف این محیط کحلی رنگ
چو برآمود دُر به کام نهنگ
شاه ازان تنگچشم ِ چینپرورد
خواست کز خاطرش فشاند گرد
بانوی چین ز چهره چین بگشاد
وز رطب جوی انگبین بگشاد
گفت کای زنده از تو جان جهان
برترین پادشاه پادشهان
بیشتر زانکه ریگ در صحراست
سنگ در کوه و آب در دریاست
عمر بادت که هست بختت یار
بادی از عمر و بخت برخوردار
ای چو خورشید روشناییبخش
پادشا بلکه پادشاییبخش
من خود اندیشناک پیوسته
زین زبان شکسته و بسته
و آنگهی پیش راح ریحانی
کرد باید سِکاهن افشانی
لیک چون شه نشاط جان خواهد
وز پی خنده زعفران خواهد
کژ مژی را خریطه بگشایم
خندهای در نشاطش افزایم
گویم ار زانکه دلپذیر آید
در دل شاه جایگیر آید
چون دعا کرد ماه مهر پرست
شاه را بوسه داد بر سر دست
گفت وقتی ز شهر خود دو جوان
سوی شهری دگر شدند روان
هر یکی در جوالگوشه خویش
کرده ترتیب راهتوشه خویش
نام این خیر و نام آن شر بود
فعل هریک به نام درخور بود
چون بریدند روزکی دو سه راه
توشهای را که داشتند نگاه
خیر میخورد و شر نگه میداشت
این غله میدرود و آن میکاشت
تا رسیدند هر دو دوشادوش
به بیابانی از بخار بجوش
کورهای چون تنور از آتش گرم
کآهن از وی چو موم گشتی نرم
گرمسیری ز خشک ساری بوم
کرده باد شمال را به سموم
شر خبر داشت کان زمین خراب
دورییی دارد و ندارد آب
مَشکی از آب کرده پنهان پُر
در خریطه نگاهداشت چو در
خیر فارغ که آب در راه است
بیخبر کاب نیست آن چاه است
در بیابان گرم و راه دراز
هر دو میتاختند با تک و تاز
چون به گرمی شدند روزی هفت
آب شر ماند و آب خیر برفت
شر که آن آب را ز خیر نهفت
با وی از خیر و شر حدیث نگفت
خیر چون دید کاو ز گوهر بد
دارد آبی در آبگینه خود
وقت وقت از رفیق، پنهانی
میخورد چون رحیق ریحانی
گرچه در تاب تشنگی میسوخت
لب به دندان ز لابه برمیدوخت
تشنه در آب او نظر میکرد
آب دندانی از جگر میخورد
تا به حدی که خشک شد جگرش
باز ماند از گشادگی نظرش
داشت با خود دو لعل آتش رنگ
آب دارنده و آبشان در سنگ
میچکید آب ازان دو لعل نهان
آب دیده ولی نه آب دهان
حالی آن لعل آبدار گشاد
پیش آن ریگ آبدار نهاد
گفت مُردم ز تشنگی دریاب
آتشم را بکش به لختی آب
شربتی آب از آن زلال چو نوش
یا به همّت ببخش یا بفروش
این دو گوهر در آب خویش انداز
گوهرم را به آب خود بنواز
شر که خشم خدای باد بر او
نام خود را ورق گشاد بر او
گفت کز سنگ چشمه بر متراش
فارغم زین فریب، فارغ باش
میدهی گوهرم به ویرانی
تا به آباد شهر بستانی؟
چه حریفم که این فریب خورم؟
من ز دیو آدمیفریبترم
نرسد وقت چارهسازی من
مهره تو به حُقهبازی من
صد هزاران چنین فسون و فریب
کردهام از مقامری به شکیب
نگذارم که آب من بخوری
چون به شهر آیی، آب من ببری
آن گهر چون ستانم از تو به راز؟
کز منش عاقبت ستانی باز؟
گهری بایدم که نتوانی
کز منش هیچ گونه بستانی
خیر گفت آن چه گوهر است بگوی
تا سپارم به دست گوهرجوی
گفت شر آن دو گوهر بصرست
کاین ازان آن از این عزیزترست
چشمها را به من فروش به آب
ورنه زین آبخورد روی بتاب
خیر گفت از خدا نداری شرم؟
کاب سردم دهی به آتش گرم؟
چشمه گیرم که خوشگوار بود
چشم کندن بگو چه کار بود؟
چون من از چشم خود شوم درویش
چشمه گر صد شود چه سود از بیش؟
چشم دادن ز بهر چشمه نوش
چون توان؟ آب را به زر بفروش
لعل بِستان و آنچه دارم چیز
بدهم خط بدانچه دارم نیز
به خدای جهان خورم سوگند
که بدین داوری شوم خرسند
چشم بگذار بر من ای سَره مرد
سرد مهری مکن به آبی سرد
گفت شر کاین سخن فسانه بوَد
تشنه را زین بسی بهانه بود
چشم باید گهر ندارد سود
کاین گهر بیش از این تواند بود
خیر در کار خویش خیره بماند
آب چشمی بر آب چشمه فشاند
دید کز تشنگی بخواهد مرد
جان ازان جایگه نخواهد برد
دل گرمش به آب سرد فریفت
تشنهای کاو کز آب سرد شکیفت
گفت برخیز تیغ و دشنه بیار
شربتی آب سوی تشنه بیار
دیده آتشین من برکش
واتشم را بکُش به آبی خوش
ظن چنین برد کز چنان تسلیم
یابد امیدواری از پس بیم
شر که آن دید دشنه باز گشاد
پیش آن خاک تشنه رفت چو باد
در چراغ دو چشم او زد تیغ
نامدش کشتن چراغ دریغ
نرگسی را به تیغ گلگون کرد
گوهری را ز تاج بیرون کرد
چشمِ تشنه چو کرده بود تباه
آب ناداده کرد همّت ِ راه
جامه و رخت و گوهرش برداشت
مرد بی دیده را تهی بگذاشت
خیر چون رفته دید شر ز برش
نبد آگاهییی ز خیر و شرش
بر سر خون و خاک میغلتید
به که چشمش نبُد که خود را دید
بود کُردی ز مهتران بزرگ
گلهای داشت دور از آفت گرگ
چارپایان خوب نیز بسی
کانچنان چارپا نداشت کسی
خانهای هفت و هشت با او خویش
او توانگر بد آن دگر درویش
کُرد صحرانشینِ کوهنورد
چون بیابانیان بیابان گرد
از برای علف به صحرا گشت
گله را میچراند دشت به دشت
هر کجا دیدی آبخورد و گیاه
کردی آنجا دو هفته منزلگاه
چون علف خورد، جای را میماند
گله بر جانب دگر میراند
از قضا را دران دو روز نه دیر
پنجه آنجا گشاده بود چو شیر
کرد را بود دختری به جمال
لعبتی تُرکچشم و هندو خال
سروی آب از رگ جگر خورده
نازنینی به ناز پرورده
رسنِ زلف تا به دامن بیش
کرده مه را رسن به گردنِ خویش
جعد بر جعد چون بنفشه باغ
به سیاهی سیهتر از پر زاغ
سحر غمزش که بود از افسون مست
بر فریب زمانه یافته دست
خلق از آن سِحر بابلی کردن
دل نهاده به بابلی خوردن
شب ز خالش سواد یافته بود
مه ز تابندگیش تافته بود
تنگی پسته شکرشکنش
بوسه را راه بسته بر دهنش
آن خرامنده ماه خرگاهی
شد طلبکار آب چون ماهی
خانیی آب بود دور از راه
بود ازان خانی آب آن بنگاه
کوزه پر کرد از آبِ آن خانی
تا برد سوی خانه پنهانی
ناگهان نالهای شنید از دور
کامد از زخم خوردهای رنجور
بر پی ناله شد چو ناله شنید
خسته در خاک و خون جوانی دید
دست و پایی ز درد میافشاند
در تضرع خدای را میخواند
نازنین را ز سر برون شد ناز
پیش آن زخمخورده رفت فراز
گفت ویحک چه کس توانی بود؟
اینچنین خاکسار و خونآلود؟
این ستم بر جوانی تو که کرد؟
وینچنین زینهار بر تو که خورد؟
خیر گفت ای فرشته فلکی
گر پری زادهای وگر ملکی
کار من طرفهبازیی دارد
قصه من درازیی دارد
مُردم از تشنگی و بی آبی
تشنه را جهد کن که دریابی
آب اگر نیست رو که من مردم
ور یکی قطره هست جان بردم
ساقیِ نوشلب کلید نجات
دادش آبی به لطف آب حیات
تشنه گرم دل ز شربت سرد
خورد بر قدر آنکه شاید خورد
زنده شد جان پژمریده او
شاد گشت آن چراغ دیده او
دیدهای را که کنده بود ز جای
درهم افکند و برد نامِ خدای
گر خراشیده شد سپیدی توز
مقله در پیه مانده بود هنوز
آنقدر زور دید در پایش
که برانگیخت شاید از جایش
پیه در چشم او نهاد و ببست
وز سر مردمی گرفتش دست
کرد جهدی تمام تا برخاست
قایدش گشت و برد بر ره راست
تا بدانجا که بود بنگه او
مرد بی دیده بود همره او
چاکری را که اهل خانه شمرد
دست او را به دست او بسپرد
گفت آهسته تا نرنجانی
بر در ما برش به آسانی
خویشتن رفت پیش مادر زود
سرگذشتی که دید باز نمود
گفت مادر: «چرا رها کردی؟
کامدی با خودش نیاوردی؟
تا مگر چارهای نموده شدی
کاندکی راحتش فزوده شدی»
گفت کاوردم ار به جان برسد
چشم دارم که این زمان برسد
چاکری کاو به خانه راه آورد
خسته را سوی خوابگاه آورد
جای کردند و خوان نهادنش
شوربا و کباب دادندش
مرد گرمی رسیده با دم سرد
خورد لختی و سر نهاد به درد
کرد کامد شبانگه از صحرا
تا خورد آنچه بشکند صفرا
دید چیزی که آن نه عادت بود
جوش صفراش ازان زیادت بود
بیهشی خسته دید افتاده
چون کسی زخم خورده جان داده
گفت کاین شخص ناتوان از کجاست؟
واینچین ناتوان و خسته چراست؟
آنچه بر وی گذشته بود نخست
کس ندانست شرح آن به درست
قصه چشم کندنش گفتند
که به الماس جزع او سفتند
کرد چون دید کان جگر خسته
شد ز بی دیدهای نظر بسته
گفت کز شاخ آن درخت بلند
باز بایست کرد برگی چند
کوفتن برگ و آب ازو ستدن
سودن آنجا و تاب ازو ستدن
گر چنین مرهمی گرفتی ساز
یافتی دیده روشنایی باز
رخنه دیده گرچه باشد سخت
به شود زاب آن دو برگ درخت
پس نشان داد کاندرخت کجاست
گفت از آن آبخورد که خانی ماست
هست رسته کهن درختی نغز
کز نسیمش گشاده گردد مغز
ساقش از بیخ برکشیده دو شاخ
دوریی در میان هردو فراخ
برگ یک شاخ ازو چو حله حور
دیده رفته را درآرد نور
برگ شاخ دگر چو آب حیات
صرعیان را دهد ز صرع نجات
چون ز کرد آن شنید دختر کرد
دل به تدبیر آن علاج سپرد
لابهها کرد و از پدر درخواست
تا کند برگ بینوایی راست
کرد چون دید لابه کردن سخت
راه برداشت رفت سوی درخت
باز کرد از درخت مشتی برگ
نوشداروی خستگان از مرگ
آمد آورد نازنین برداشت
کوفت چندانکه مغز باز گذاشت
کرد صافی چنانکه درد نماند
در نظرگاه دردمند فشاند
دارو و دیده را به هم دربست
خسته از درد ساعتی بنشست
دیده بر بخت کارساز نهاد
سر به بالین تخت باز نهاد
بود تا پنج روز بسته سرش
و آن طلاها نهاده بر نظرش
روز پنجم خلاص دادندش
دارو از دیده برگشادندش
چشم از دست رفته گشت درست
شد به عینه چنانکه بود نخست
مرد بی دیده برگشاد نظر
چون دو نرگس که بشکفد به سحر
خیر کان خیر دید برد سپاس
کز رمد رسته شد چو گاو خراس
اهل خانه ز رنج دل رستند
دل گشادند و روی بربستند
از بسی رنجها که بر وی برد
مهربان گشته بود دختر کرد
چون دو نرگس گشاد سرو بلند
درج گوهر گشاده گشت ز بند
مهربانتر شد آن پریزاده
بر جمال جوان آزاده
خیر نیز از لطف رسانی او
مهربان شد ز مهربانی او
گرچه رویش ندیده بود تمام
دیده بودش به وقت خیز و خرام
لفظ شیرین او شنیده بسی
لطف دستش بدو رسیده بسی
دل درو بسته بود و آن دلبند
هم درو بسته دل زهی پیوند
خیر با کرد پیر هر سحری
بستی از راه چاکری کمری
به شتربانی و گلهداری
کردی آهستگی و هشیاری
از گله دور کردی آفت گرگ
داشتی پاس جمله خرد و بزرگ
کرد صحرا رو بیابانی
چون از او یافت آن تنآسانی
به تولای خود عزیزش کرد
حاکم خان و مان و چیزش کرد
خیر چون شد به خانه در گستاخ
قصه جستجوی گشت فراخ
باز جستند حال دیده او
کز که بود آن ستم رسیده او
خیر از ایشان حدیث شر ننهفت
هرچه بودش ز خیر و شر همه گفت
قصه گوهر و خریدن آب
کاتش تشنگیش کرد کباب
وانکه از دیده گوهرش برکند
به دگر گوهرش رساند گزند
این گهر سفت و آن گهر برداشت
واب ناداده تشنه را بگذاشت
کرد کان داستان شنید ز خیر
روی بر خاک زد چو راهب دیر
کانچنان تندباد بیاَجلی
نرسانْد این شکوفه را خللی
چون شنیدند کان فرشته سرشت
چه بلا دید ازان زبانیِ زشت
خیر از نام گشت نامیتر
شد بر ایشان ز جان گرامیتر
داشتندش چنانکه باید داشت
نازنین خدمتش به کس نگذاشت
رویبسته پرستشی میکرد
آب میداد و آتشی میخورد
خیر یکباره دل بدو بسپرد
از وی آن جان که باز یافت نبرد
کرد بر یاد آن گرامی در
خدمت گاو و گوسپند و شتر
گفت ممکن نشد که این دلبند
با چو من مفلسی کند پیوند
دختری را بدین جمال و کمال
نتوان یافت بی خزینه و مال
من که نانشان خورم به درویشی
کی نهم چشم خویش بر خویشی؟
به ازان نیست کز چنین خطری
زیرکانه برآورم سفری
چون بر این قصه هفتهای بگذشت
شامگاهی به خانه رفت از دشت
دل ز تیمار آن عروس به رنج
چون گدایی نشسته بر سر گنج
تشنه و در برابر آب زلال
تشنهتر زانکه بود اول حال
آن شب از رخنهای که داشت دلش
ز آب دیده شکوفه کرد گلش
گفت با کرد کای غریبنواز
از غریبان بسی کشیدی ناز
نور چشمم بنا نهاده تست
دل و جان هر دو باز داده تست
چون به خوانریزه تو پروردم
نعمت از خوان تو بسی خوردم
داغ تو برتر از جبین منست
شکر تو بیش از آفرین منست
گر بجویی درون و بیرونم
بوی خوان تو آید از خونم
خوان بر سر بر این ندارم دست
سر بر خوان اگر بخواهی هست
بیش از این میهمان نشاید بود
نمکی بر جگر نشاید سود
بر قیاس نواله خواری تو
ناید از من سپاس داری تو
مگرم هم به فضل خویش خدای
دهد آنچه آورم حق تو بجای
گرچه تیمار یابم از دوری
خواهم از خدمت تو دستوری
دیرگاه است کز ولایت خویش
دورم از کار و از کفایت خویش
عزم دارم که بامداد پگاه
سوی خانه کنم عزیمت راه
گر به صورت جدا شوم ز برت
نبرد همّتم ز خاک درت
چشم دارم به چون تو چشمه نور
که ز دوری دلم نداری دور
همّتم را گشاده بال کنی
وانچه خوردم مرا حلال کنی
چون سخنگو سخن به آخر برد
در زد آتش به خیل خانه کرد
گریه کردی از میان برخاست
هایهایی فتاد در چپ و راست
کرد گریان و کرد زاده بتر
مغزها خشک و دیدهها شد تر
از پس گریه سر فرو بردند
گویی آبی بدند کافسردند
سر برآورد کُردِ روشنرای
کرد خالی ز پیشکاران جای
گفت با خیر کای جوانِ بهوش
زیرک و خوب و مهربان و خموش
رفته گیرت به شهر خود باری
خورده از همرهی دگر خاری
نعمت و ناز و کامگاری هست
بر همه نیک و بد تو داری دست
نیکمردان به بد عنان ندهند
دوستان را به دشمنان ندهند
جز یکی دختر عزیز مرا
نیست و بسیار هست چیز مرا
دختر مهربان خدمت دوست
زشت باشد که گویمش نه نکوست
گرچه در نافه است مشک نهان
آشکار است بوی او به جهان
گر نهی دل به ما و دختر ما
هستی از جان عزیزتر بر ما
بر چنین دختری به آزادی
اختیارت کنم به دامادی
وانچه دارم ز گوسفند و شتر
دهمت تا ز مایه گردی پر
من میان شما به نعمت و ناز
میزیم تا رسد رحیل فراز
خیر کاین خوشدلی شنید ز کرد
سجدهای آنچنانکه شاید برد
چون بدین خرمی سخن گفتند
از سر ناز و دلخوشی خفتند
صبح هرون صفت چو بست کمر
مرغ نالید چون جلاجل زر
از سر طالع همایون بخت
رفت سلطان مشرقی بر تخت
کرد خوشدل ز خوابگه برخاست
کرد کار نکاح کردن راست
به نکاحی که اصل پیوندست
تخم اولاد ازو برومندست
دختر خویش را سپرد به خیر
زهره را داد با عطارد سیر
تشنه مرده آب حیوان یافت
نور خورشید بر شکوفه بتافت
ساقی نوشلب به تشنه خویش
شربتی داد از آب کوثر بیش
اولش گرچه آب خانی داد
آخرش آب زندگانی داد
شادمان زیستند هر دو بههم
زآنچه باید نبود چیزی کم
عهد پیشینه یاد میکردند
وآنچهشان بود شاد میخوردند
کرد هر مایهای که با خود داشت
بر گرانمایگان خود بگذاشت
تا چنان شد که خان و مان و رمه
به سوی خیر بازگشت همه
چون از آن مرغزار آب و درخت
برگرفتند سوی صحرا رخت
خیر شد زی درخت صندل بوی
که ازو جانش گشت درمان جوی
نه ز یک شاخ، کز ستون دو شاخ
چید بسیار برگهای فراخ
کرد از آن برگها دو انبان پر
تعبیه در میان بار شتر
آن یکی بد علاج صرع تمام
وان دگر خود دوای دیده به نام
با کس احوال برگ باز نگفت
آن دوا را ز دیده داشت نهفت
تا به شهری شتافتند ز راه
که درو صرع داشت دختر شاه
گرچه بسیار چاره میکردند
به نمیشد دریغ میخوردند
هر پزشگی که بود دانش بهر
آمده بر امید شهر به شهر
تا برند از طریق چارهگری
آفت دیو را ز پیش پری
پادشه شرط کرده بود نخست
که هرانکو کند علاج درست
دختر او را دهم به آزادی
ارجمندش کنم به دامادی
وانکه بیند جمال این دختر
نکند چاره سازی درخور
بر وی از تیغ ترکتاز کنم
سرش از تن به تیغ باز کنم
بی دوایی که دید آن بیمار
کشت چندین پزشک در تیمار
سربریده شده هزار طبیب
چه ز شهری چه مردمان غریب
این سخن گشت در ولایت فاش
لیک هر یک به آرزوی معاش
سر خود را به باد برمیداد
در پی خون خویش میافتاد
خیر کز مردم این سخن بشنید
آن خلل را خلاص با خود دید
کس فرستاد و پادشه را گفت
کز ره این خار من توانم رُفت
نبرم رنج او به فضل خدای
وآورم با تو شرط خویش به جای
لیک شرط آن بود به دستوری
کز طمع هست بنده را دوری
این دوا را که رای خواهم کرد
از برای خدای خواهم کرد
تا خدایم به وقت پیروزی
کند اسباب این غرض روزی
چونکه پیغام او رسید به شاه
شاه دادش به دست بوسی راه
خیر شد خدمتی به واجب کرد
شاه پرسید و گفت کای سره مرد
چیست نام تو؟ گفت نامم خیر
کاخترم داد از سعادت سیر
شاه نامش خجسته دید به فال
گفت کای خیرمندِ چارهسگال
در چنین شغل نیک فرجامت
عاقبت خیر باد چون نامت
وانگه او را به محرمی بسپرد
تا به خلوت سرای دختر برد
پیکری دید خیر چون خورشید
سروی از باد صرع گشته چو بید
گاوچشمی چو شیر آشفته
شب نیاسوده روز ناخفته
اندکی برگ ازان خجسته درخت
داشت با خود گره برو زده سخت
سود و زان سوده شربتی برساخت
سرد و شیرین که تشنه را بنواخت
داد تا شاهزاده شربت خورد
وز دماغش فرو نشست آن گرد
رست ازان ولوله که سودا بود
خوردن و خفتنش به یک جا بود
خیر چون دید کان شکفته بهار
خفت و ایمن شد از نهیب غبار
شد برون زان سرای مینوفش
سر سوی خانه کرد با دل خوش
وان پریرخ سه روز خفته بماند
با پدر حال خود نگفته بماند
در سیم روز چونکه سر برداشت
خورد آن چیزها که درخور داشت
شه که این مژدهاش به گوش رسید
پای بی کفش در سرای دوید
دختر خویش را به هوش و به رای
دید بر تخت در میان سرای
روی بر خاک زد به دختر گفت
کای به جز عقل کس نیافته جفت
چونی از خستگی و رنجوری؟
کز برت باد فتنه را دوری
دختر شرمگین ز حشمت شاه
بر خود آیین شکر داشت نگاه
شاه رفت از سرای پرده برون
اندهش کم شد و نشاط فزون
داد دختر به محرمی پیغام
تا بگوید به شاه نیکو نام
که شنیدم که در جریده جهد
پادشا را درست باشد عهد
چون به هنگام تیغ تارک سای
شرط خویش آورید شاه به جای
با سری کاو به تاج شد در خورد
عهد خود را درست باید کرد
تا چو عهدش بود به تیغ درست
به گه تاج هم نباشد سست
صد سر از تیغ یافت گزند
گو یکی سر به تاج باش بلند
آنکه زو شد مرا علاج پدید
وز وی این بند بسته یافت کلید
کار او را به ترک نتوان گفت
کز جهانم جز او نباشد جفت
به که ما دل ز عهد نگشاییم
وز چنین عهدهای برون آییم
شاه را نیز رای آن برخاست
که کند عهد خویشتن را راست
خیر آزاده را به حضرت شاه
باز جستند و یافتند به راه
گوهری یافته شمردندش
در زمان نزد شاه بردندش
شاه گفت ای بزرگوار جهان
رخ چه داری ز بخت خویش نهان؟
خلعت خاص دادش از تن خویش
از یکی مملکت به قیمت بیش
بجز این چند زینت دگرش
کمر زر حمایل گهرش
کله بستند گرد شهر و سرای
شهریان ساختند شهر آرای
دختر آمد ز طاق گوشه بام
دید داماد را چو ماه تمام
چابک و سرو قد و زیباروی
غالیه خط جوان مشگین موی
به رضای عروس و رای پدر
خیر داماد شد به کوری شر
بر در گنج یافت سلطان دست
مهر آنچش درست بود شکست
عیش ازان پس به کام دل میراند
نقش خوبی و خوشدلی میخواند
شاه را محتشم وزیری بود
خلق را نیک دستگیری بود
دختری داشت دلربای و شگرف
چهره چون خون زاغ بر سر برف
آفت آبله رسیده به ماه
ز ابله دیدههاش گشته تباه
خواست دستوریی در آن دستور
که دهد خیر چشم مه را نور
هم به شرطی که شاه کرد نخست
کرد مه را دوای خیر درست
وان دگر نیز گشت با او جفت
گوهری بین که چند گوهر سفت
یافت خیر از نشاط آن سه عروس
تاج کسری و تخت کیکاوس
گاه با دختر وزیر نشست
بر همه کام خویش یافته دست
چشم روشن گهی به دختر شاه
کاین چو خورشید بود و آن چون ماه
شادمانه گهی به دختر کرد
به سه نرد از جهان ندب میبرد
تا چنان شد که نیکخواهی بخت
برساندش به پادشاهی و تخت
ملک آن شهر در شمار گرفت
پادشاهی برو قرار گرفت
از قضا سوی باغ شد روزی
تا کند عیش با دل افروزی
شر که همراه بود در سفرش
گشت سر دلش قضای سرش
با جهودی معاملت میساخت
خیر دید آن جهود را بشناخت
گفت این شخص را به وقت فراغ
از پس من بیاورید به باغ
او سوی باغ رفت و خوش بنشست
کرد پیش ایستاده تیغ به دست
شر درآمد فراخ کرده جبین
فارغ از خیر بوسه داد زمین
گفت خیرش بگو که نام تو چیست؟
ایکه خواهد سر تو بر تو گریست
گفت نامم مبشر سفری
در همه کارنامه هنری
خیر گفتا که نام خویش بگوی
روی خود را به خون خویش بشوی
گفت بیرون ازین ندارم نام
خواه تیغم نمای و خواهی جام
گفت خیر ای حرامزاده خس
هست خونت حلال بر همه کس
شر خلقی که با هزار عذاب
چشم آن تشنه کندی از پی آب
وان بتر شد که در چنان تابی
بردی آب و ندادیش آبی
گوهر چشم و گوهر کمرش
هر دو بردی و سوختی جگرش
منم آن تشنه گهر برده
بخت من زنده بخت تو مرده
تو مرا کشتی و خدای نکشت
مقبل آن کز خدای گیرد پشت
دولتم چون خدا پناهی داد
اینکم تاج و تخت شاهی داد
وای بر جان تو که بد گهری
جان بری کردهای و جان نبری
شر که در روی خیر دید شناخت
خویشتن زود بر زمین انداخت
گفت زنهار اگرچه بد کردم
در بد من مبین که خود کردم
آن نگر کاسمان چابک سیر
نام من شر نهاد و نام تو خیر
گر من آن با تو کردهام ز نخست
کاید از نام چون منی به درست
با من آن کن تو در چنین خطری
کاید از نام چون تو ناموری
خیر کان نکته رفت بر یادش
کرد حالی ز کشتن آزادش
شر چو از تیغ یافت آزادی
میشد و میپرید از شادی
کرد خونخواره رفت بر اثرش
تیغ زد وز قفا برید سرش
گفت اگر خیر هست خیراندیش
تو شری جز شرت نیاید پیش
در تنش جست و یافت آن دو گهر
تعبیه کرده در میان کمر
آمد آورد پیش خیر فراز
گفت گوهر به گوهر آمد باز
خیر بوسید و پیش او انداخت
گوهری را به گوهری بنواخت
دست بر چشم خود نهاد و بگفت
کز تو دارم من این دو گوهر جفت
این دو گوهر بدان شد ارزانی
کاین دو گوهر به تست نورانی
چونکه شد کارهای خیر به کام
خلق ازو دید خیرهای تمام
دولت آنجا که راهبر گردد
خار خرما و خاره زر گردد
چون سعادت بدو سپرد سریر
آهنش نقره شد پلاس حریر
عدل را استوار کاری داد
ملک را بر خود استواری داد
برگهایی کزان درخت آورد
راحت رنجهای سخت آورد
وقت وقت از برای دفع گزند
تاختی سوی آن درخت بلند
آمدی زیر آن درخت فرود
دادی آن بوم را سلام و درود
بر هوای درخت صندل بوی
جامه را کرده بود صندل شوی
جز به صندلخری نکوشیدی
جامه جز صندلی نپوشیدی
صندل سوده درد سر ببرد
تب ز دل تابش از جگر ببرد
ترک چینی چو این حکایت چست
به زبان شکسته کرد درست
شاه جای از میان جان کردش
یعنی از چشم بد نهان کردش