گنجور

 
نشاط اصفهانی

عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی

گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش

قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن

درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش

در شاد باش عید همایون و ستایش شاه

آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش

آن آهوان نغز بین بر طرف گلبرگ ترش

طرف گلستان سبز بین از نافه ی جان پرورش

افزود زیب گلستان چون سبزه سر برزداز آن

بنگر بتاراج خزان از سبزه گلبرگ ترش

زان سبزه چون خیزد صبا در سنبل آویزد صبا

دلها فرو ریزد صبا مستی برد از عبهرش

تا از گلش زد سبزه سر در سنبلش نبود اثر

از دل دلی باشد ببر از برگ گل نازکترش

در آن سر زلف دو تا از ما دلی شد مبتلا

میکرد چون دلها رها یا رب چه آمد بر سرش

بر گونه اش اشک این عجب نبود چو خط سر زد ز لب

رخسار و خط روز است و شب آن آفتاب این اخترش

لعل شبه اندود بین جزع گهر آمود بین

این آتش و آن دود بین پر آب از آن چشم ترش

بگذاشتی لعلش اگر رسم مسیحایی ز سر

اعجاز داوودی نگر جوشن ز خط بین در برش

آن مار و مار افساستی یا معجز موساستی

آن افعی آن بیضاستی یا روی و زلف کافرش

بر عارضش خط برده ره بگذشته یا زین راه شه

بنشسته بر رخسار مه گرد از مسیر لشکرش

در قید مهرش پای دل چون شد دل کین پرورش

رفت از کفش کالای دل کو غمزه ی غارتگرش

پر خار دل ز آزارها دامن ز خون گلزارها

آری گل آرد خارها این طرفه آب از آذرش

تا دل نداد آن دل شکن باور نبودش دردمن

باشد بفکر خویشتن اکنون که آمد باورش

هر شب نخفتن تا سحر بی وعده بودن منتظر

باور نکرد از من مگر وقتی که آمد بر سرش

معشوق کار افتاده به، دل برده و دل داده به

افکنده وافتاده به، مجروح و بر کف خنجرش

هم خط بر آن رخسار به هم سبزه بر ازهار به

هم گل میان خار به ایمن ز گلچین پیکرش

هرگز دهد دل زیرکی در دست نادان کودکی

نقدار دهی سد جان یکی با وعده ی مشتی زرش

شد مهر و کین پیشش یکی با نیک و بد کیشش یکی

بیگانه و خویشش یکی عشق و هوس یکسان برش

آن طرز غافل دیدنش آن دیدن و خندیدنش

آن بی سبب رنجیدنش آن رنجش صلح آورش

با غیر خفتن تا سحر از محرمان کردن حذر

بی موجبی خواندن ببر بی جرم راندن از درش

چند ای دل بیهوده گو مهربتان کینه جو

برکن نهال آرزو چون بهره نبود از برش

تار امل بگسسته به، جام هوس بشکسته به

درج غزل در بسته به، نا سفته خوشتر گوهرش

عید است و دارد هر کسی فکر نثار مجلسی

گیرم تو از زر مفلسی گوهر فشان جای زرش

قانون مدحت ساز کن مدح ملک آغاز کن

درج معانی باز کن گوهر فشان شو بر درش

شاهنشه عرش آستان خورشید کیوان پاسبان

فتح علی شه کز شهان هرگز نیامد همسرش

عید آمد از یکساله ره با پیک دولت بر درش

نبود عجب گر دست شه گوهرفشان شد بر سرش

هم ابر گوهر بار شد هم شاخ گوهر دارشد

هم خاک گوهر زار شد از طبع گوهر پرورش

باغ خلافت از خسان چون گلستان بود از خزان

اکنون چو از گل گلستان رونق رسید از حیدرش

بزم طرب بر پا نگر مجلس بهشت آسانگر

ساقی بقد طوبانگر از باده بر کف کوثرش

ناخورده می نبود عجب در خط شفق آساش لب

گردد شفق پیدا بشب چون خور نهان شد پیکرش

تا بزم شه بر پاستی مجمر تن اعداستی

جانشان سپند آساستی تا سوزد اندر مجمرش

شاه ملایک پاسبان بر فرش عرشی از وی عیان

تخت شهنشه عرش دان ذات شهنشه داورش

خورشید فر جمشیدشان کی حشمت اسکندر نشان

گه زرفشان گه سر فشان این از کف آن از خنجرش

ماه از پی کسب شرف تیر از پیش دفتر بکف

ناهید با مزمار و دف یابند ره شاید برش

خورشید جویای ضیا بهرام و برجیس از قفا

کیوانشان شد رهنما تا پیش دربان درش

ملکش چو بحری وندر آن از عدل کشتیها روان

کز عزم دارد بادبان وزحلم باشد لنگرش

عزمش چو مرغی تیز پر زانسوی امکانش گذر

منقارش از نصرت نگر وزفتح بین بال و پرش

تا گردش گردون بود تا عید ها میمون بود

ز اقبال روز افزون بود هر روز عید دیگرش

معبود بادا ناصرش منصور بادا لشکرش

مسرور بادا خاطرش معمور بادا کشورش

 
sunny dark_mode