گنجور

 
نظیری نیشابوری

حسن جنبید ز خواب و مژه را برهم زد

فتنه برپا شد و نیشی به رگ عالم زد

هرچه در پرده نهان بود هویدا کردند

چه شبی بود که این صبح سعادت دم زد؟

بی محبت ننمودند اجابت هرچند

بانگ تسلیم ملک بر فلک اعظم زد

به طلب جمله ذرات جهان برجستند

مایه عشق چو بر خاک بنی آدم زد

خواست آیینه تحقیق به ما بسپارد

قفل کوری به دل و دیده نامحرم زد

غرض آن داشت که از عشوه اش آگه باشم

بر درون زخم ز اندیشه نمک از غم زد

عقل چون دید که عشق آمد و خوانخوار آمد

لب فرو بست و دم از سلطنت خود کم زد

روح آزاد کزین معرکه جان بیرون برد

دست در حلقه فتراک خم اندر خم زد

سر ازین قصه نیاورد «نظیری » بیرون

گرچه عمری به سخن گشت و ورق بر هم زد

 
 
 
حافظ

در ازل پرتوِ حُسنت ز تجلی دَم زد

عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد

جلوه‌ای کرد رُخَت دید مَلَک عشق نداشت

عینِ آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

عقل می‌خواست کز آن شعله چراغ افروزد

[...]

جامی

چون صبا شانه درآن طره خم در خم زد

سلک جمعیت شوریده دلان برهم زد

تار هر موی کز آمد شد آن شانه گسست

با رگ جان من آن را گرهی محکم زد

تا ز راهت ننشیند به رخ غیر غبار

[...]

امیرعلیشیر نوایی

هر که در کوی خرابات ز رندان دم زد

باید اول قدم خود به سر عالم زد

نزد رندان خرابات که صد جان به جویست

نتوان بیش ز انفاس مسیحا دم زد

ناصح ار مرهم پندم به دل ریش نهاد

[...]

نظیری نیشابوری

شادی عشق تو هنگامه غم برهم زد

شور حسنت نمکی بر جگر آدم زد

شب ز دیدار تو گردید به مهر آبستن

جامه بر سنگ ز سور رخ تو ماتم زد

شهد لب های تو دکان طبیبان در بست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه