گنجور

 
ناصر بخارایی

جانا اگر به تنها، داری سر جدائی

با ما چو صبح یکدم، از مهر خوش بر آئی

ابرویِ تو زهی چشم، در روی ما به شوخی

زه می‌کند کمان را، پیوسته در جدائی

آن به که همچو ذره یابم هوای مهرت

تا کی چو گرد گردم، سرگشته و هوائی

با باد صبح گفتم: پیغام بر خدا را

او نیز در نگنجد آنجا که تو خودآئی

بادا اگر ز بلبل، گوئی‌ به گل پیامی

بادا دم شما را در پیش او روائی

رعد از زبان دریا، در گوش قطره گوید

چون ما گذر زمانی، هان گر حریف مائی

ناصر شود چو خسرو، آشفتهٔ جمالت

گر باشدت چو شیرین، با خشم آشنائی

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
فرخی سیستانی

ای صورت بهشتی در صدره بهایی

هرگزمباد روزی از تو مرا جدایی

تو سر و جویباری تو لاله بهاری

تو یار غمگساری تو حور دلربایی

شیرینتر از امیدی واندر دلم امیدی

[...]

ناصرخسرو

آسایشت نبینم ای چرخ آسیائی

خود سوده می‌نگردی ما را همی بسائی

ما را همی فریبد گشت دمادم تو

من در تو چون بپایم گر تو همی نپائی؟

بس بی‌وفا و مهری کز دوستان یکدل

[...]

سنایی

جانا نگویی آخر ما را که تو کجایی

کز تو ببرد آتش عشق تو آب مایی

ما را ز عشق کردی چو آسیای گردان

خود همچو دانه گشتی در ناو آسیایی

گه در زمین دلها پنهان شوی چو پروین

[...]

انوری

خه مرحبا و اهلا آخر تو خود کجایی

احوال ما نپرسی نزدیک ما نیایی

ما خود نمی‌شویمت در روی اگرنه آخر

سهلست اینکه گه‌گه رویی بما نمایی

بی‌خرده راست خواهی گرچه خوشت نیاید

[...]

خاقانی

جان از تنم برآید چون از درم درآئی

لب را به جای جانی بنشان به کدخدائی

جان خود چه زهره دارد ای نور آشنایی

کز خود برون نیاید آنجا که تو درآئی

جانی که یافت از خم زلفین تو رهائی

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خاقانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه