گنجور

 
ناصر بخارایی

تابی ز رخت در دل ماهست ولیکن

با مهر نگردد مه روی تو مقارن

تا گوهر کان پیش لب لعل تو شد قلب

خون بست ز رشک لب تو قلب معادن

دوشینه دل شمع ز تاب تب من سوخت

ناچار ز بیچاره بسوزد دل مومن

مسکن نبود درد تو را جز دل مسکین

هرچند که در دل نشود درد تو ساکن

از قامت تو راست شود کار جهانی

بر یاد تو قد قامت از آن گفت مؤذن

بر ما نشود بندگی غیر تو واجب

در حَیّز امکان نبود غیر تو ممکن

دل خواست که جان را به وفای تو سپارد

بازش تن سرگشتهٔ من شد متضمن

وقت است که ناصر برود بر سر کویت

بی صورت تلوین ننشیند متمکن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
رودکی

میلاو منی، ای فغ و استاد توام من

پیش آی و سه بوسه ده و میلاویه بستان

قطران تبریزی

ایکام دل دوست و بلای دل دشمن

روزه شد و دیمه شد و عید آمد و بهمن

رسم اندر پیغمبر و بهمن تو بجای آر

هم سیرت پیغمبر و هم سیرت بهمن

بر سیرت آن هستی و بر کرده او نیز

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از قطران تبریزی
مسعود سعد سلمان

راست کن طارم کاراسته شد گلشن

تازه کن جانها جانا به می روشن

بر جمال شه ساقی تو قدح ها ده

بر ثنای شه مطرب تو نواها زن

بازوی دولت و تاج شرف و ملت

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از مسعود سعد سلمان
سنایی

ای دولت کلی ز مکان تو ممکن

وی حکمت جز وی ز بیان تو مبین

با روی تو تابنده نه ماهست و نه خورشید

با خوی تو آزاد نه سروست و نه سوسن

از دست قضا گردن او شد چو گریبان

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه