گنجور

 
ناصر بخارایی

صباح عید که برخاست عزم میدانش

چو صبح مطلع خورشید شد گریبانش

بر آمد از دل پر خون عاشقان تکبیر

در آن زمان که بدیدند روی رخشانش

به باد پای روان بر چو آذری بر زین

سوار گشت و بسی دست دل به دامانش

سمند او که چو آتش همی‌گذشت از باد

ز راه لطف توان خواند آب حیوانش

سپهر کحلی در چشم آفتاب کشید

هر آن غبار که انگیخت نعل یکرانش

چو گوی بر سر میدان او نهادم سر

ولی نداشت سر گوی زلف چوگانش

به شکل آنکه در چوگان رسند بر یک گوی

خمیده بود سر زلف بر زنخدانش

به رسم عید ز قندش کسی که حلوا خواست

به تیر غمزهٔ بی‌کیش کرد قربانش

لبش به پرسش در دم جواب شافی داد

زهی عسل که شفا آیت است در شانش

فراز خنگ فلک راند زردهٔ خورشید

که بود میل سوی بارگاه سلطانش

خدایگان سلاطین جلال دین هوشنگ

که هست زیر نگین خاتم سلیمانش

بسی نماند که از روی تیغ و پشت کمان

کشد به سوی سپاهان شروانش

زمین معرکه را گل شکفت و لاله دمید

ز خون خصم به هنگام تیر بارانش

کمینه هندوی دربان او در آن درجه است

که عبده بنویسد ز چزخ کیوانش

به گوش دشمن او گر بود امیر اجل

رسد پیام اجل از زبان پیکانش

ز شمع مهر از آن مه به ارتفاع رسید

که بود صورت پروانه‌ای ز دیوانش

جهان گرفت چو خورشید یک سواره به تیغ

در این قضیه از آن قاطع است برهانش

زهی رسیده بدان پایه دامن جاهت

که گرد او نرسد زال زر به دستانش

ز پنج نوبت عدلت جهان چنان شد راست

که اعتدال پذیرفت چار ارکانش

عدو ز علت سودا به قید تو درماند

به غیر نیلوفر تیغ نیست درمانش

کدام خصم ز تو سرکشید همچو مار

که سر نکوفت شکوهت به سنگ خذلانش

کدام دوست ببوسد پای تو چون مور

که پر و بال ندادی به عدل و احسانش

چو شمع در سر بدخواه اگر سرافرازی‌ست

تفاوتی نکند زیر تیغ بنشانش

وجود مثل تو در حد عقل ممتنع است

بدان دلیل که ممکن نبود امکانش

اگر نه دور فلک بر مراد تو گردد

بود چو دور تسلسل محال دورانش

ز بهر تیغ تو دندان بر آورد ماهی

به فرق خصم تو دریا نمود دندانش

شها مدیح تو از گونه گونه سوسن نطق

شدست گلشن و ناصر هزاردستانش

به هر قصیده که بر خواند از روانی شعر

زبان گشاده به تحسین روان حسانش

روا بود که برین مدیح آفرین خواند

ز فاریاب ظهیر و ز ساوه سلمانش

همیشه تا به ارادت خدای را با خلق

عنایتی ست قوی‌تر به حال انسانش

به حال شاه خدا را عنایت ازلی ست

سعادت ابدی باد هم بدین سانش

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ظهیر فاریابی

ز خواب خوش چو برانگیخت عزم میدانش

مه دو هفته پدید آمد از گریبانش

به روی خویش بیاراست عید گاه و مرا

نمود هر نفسی ماتمی ز هجرانش

فراز مرکب تازی سوار گشت چنانک

[...]

عراقی

صلای عشق، که ساقی ز لعل خندانش

شراب و نقل فرو ریخته به مستانش

بیا، که بزم طرب ساخت، خوان عشق نهاد

برای ما لب نوشین شکر افشانش

تبسم لب ساقی خوش است و خوشتر از آن

[...]

سعدی

خوش است درد که باشد امید درمانش

دراز نیست بیابان که هست پایانش

نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست

که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

عدیم را که تمنای بوستان باشد

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از سعدی
جهان ملک خاتون

خوشست درد که باشد امید درمانش

خوشا سری که نباشد به عشق سامانش

وصال کعبه مقصود اگر طلب داری

قدم مزن که نباشد حد بیابانش

دلم رسید به جان و به جان رسید دلم

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از جهان ملک خاتون
حافظ

چو برشکست صبا زلفِ عنبرافشانش

به هر شکسته که پیوست تازه شد جانش

کجاست همنفسی؟ تا به شرح عرضه دَهَم

که دل چه می‌کشد از روزگارِ هجرانش

زمانه از ورقِ گُل مثالِ رویِ تو بست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه