گنجور

 
سیدای نسفی

تا به او روشن کنم سوز نهان خویشتن

می زنم چون شمع در آتش زبان خویشتن

عمرها شد پیش تیرش چون هدف ایستاده ام

تا کند حال مرا خاطرنشان خویشتن

در بناگوش خط مشکین او می گفت زلف

هیچ کس قدری ندارد در زمان خویشتن

از حیا برآستان خانه پا ننهاده یی

نیستی کوته زبان از پاسبان خویشتن

در چمن تا از فغان خود سخن سرکرده ام

عندلیبان رفته اند از آشیان خویشتن

در پی زلفش حواسم را پریشان ساختم

هیچ کس غارت نکرده کاروان خویشتن

هر زمان چون موی آتش دیده می پیچد به خود

یاد کرده زلف او هندوستان خویشتن

آشنای با خط و رخسار او صورت نه بست

تا نکردم همچو مو کلک زبان خویشتن

وا شود مانند بال قمریان آغوش ها

سرو من روزی که بگشاید میان خویشتن

نیست غیر از باده دل روزیی اهل حجاب

غنچه دارد مشت خونی در دهان خویشتن

خویش را یوسف گذارد در ترازو همچو سنگ

حسن او روزی که بگشاید دکان خویشتن

بی طلب ای سیدا مقصد نمی آید به دست

جا به مجلس می کند نی از فغان خویشتن

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ابن یمین

منت ایزد را که گردون گر که یکچندی مرا

در جهان میداشت سر گردان بسان خویشتن

از جهان بیرون نرفتم تا ندیدم عاقبت

دشمنانم را بکام دوستان خویشتن

من نه چون دونان برای نان چنین سر گشته ام

[...]

کمال خجندی

دل نثار زلف جانان کرد جان خویشتن

جان دهد مرغ از برای آشیان خویشتن

قمری نالان که عاشق بود بر بالای سرو

در سر او کرد آخر خان و مان خویشتن

همچو شمع از انگبین کامم ز شیرینی بسوخت

[...]

ناصر بخارایی

کام ناکامی روا کن از دهان خویشتن

در میان آور کناری از میان خویشتن

خود تن جان داده را از تاب هجرش مسوز

رحم کن بر جان رنجوری به جان خویشتن

ترسم از دست زبان روزی دهم سر را به باد

[...]

نسیمی

ای جمالت گشته پیدا در نهان خویشتن

وی رخت گردیده پیدا در عیان خویشتن

در جهان، خود عشق می بازی به حسن روی خود

عاشق و معشوق خویشی در جهان خویشتن

از لب خود در سؤالی و جواب از لفظ خود

[...]

صائب تبریزی

تندخویان می زنند آتش به جان خویشتن

می خورد دل شمع دایم از زبان خویشتن

راه حرف آشنایان سبزه بیگانه بست

اینقدر غافل مباش از گلستان خویشتن

نیست نرگس را چو برگ گل به شبنم احتیاج

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از صائب تبریزی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه