خبر می گوید از راز درون لبهای خاموشم
زند پهلو به روی حلقه در حلقه گوشم
شدم پیر و نمی آید برون گهواره از یادم
قدم در ملک هستی تا نهادم خانه بر دوشم
قلندر مشربم یا اهل دنیا رو نمی آرم
گهی چون آئینه عریانم و گاهی نمدپوشم
سبک چون بوی گل از جامه خواب ناز برخیزم
بحمدالله که دست تربیت دور است از دوشم
شکفتن رفته است ای سیدا عمریست از یادم
سخن بسیار دارم بر لب و چون غنچه خاموشم
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: در این شعر، شاعر از رازهای درون خود و احساساتش میگوید. او به تنهایی و نابودی یاد میکند و از اینکه سالهاست فراموش کرده شادی و زندگی را. احساس میکند که نه دنیای مادی او را میفریبد و نه به راحتی میتواند خود را نشان دهد. او گاهی احساس آزادی و سبکی دارد، ولی در عین حال، درونش پر از سخنهای ناگفته و خاموشی است. به نوعی، او از فقدان زندگی و نشاط در وجودش شکایت میکند.
هوش مصنوعی: خبر به گوش میرسد از رازهای نهانی که در لبهای خاموش من نهفته است، گویی در کنار در، به گوش من میرسد.
هوش مصنوعی: سالها از زندگیام گذشته و در حال حاضر یادگاری از جوانی و تجربههای گذشتهام برایم باقی نمانده است. حالا به جایی رسیدهام که بار زندگی را بر دوش میکشم و به دنیا پا گذاشتهام.
هوش مصنوعی: من شخصیتی آزاد و رها دارم و به دنیا و اهل آن اهمیت نمیدهم؛ گاهی اوقات مانند آینهای عریان و بدون پوشش هستم و در مواقعی دیگر خود را با نمد میپوشانم.
هوش مصنوعی: سبک و راحت مثل بوی گل از خواب نرم و دلانگیز بیدار میشوم. خوشحالم که بار مسئولیت تربیت بر دوشم نیست.
هوش مصنوعی: ای سیدا، مدتهاست که نمیتوانم سخن بگویم. در دل و لبهام حرفهای زیادی دارم، اما مثل یک غنچه، خاموش و بستهام.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
من آن رندم که کفر و دین به جام باده بفروشم
به یاد یار بی درد، سرِ اغیار می نوشم
بر آرم دوزخ از سینه، که در جنت زنم آتش
اگر از شوق دیدارت به روز حشر بخروشم
چنانت دوست میدارم که با خود گشتهام دشمن
[...]
من آن رند خراباتم که هشیارانه می نوشم
من آن قلاش رسوایم که دایم مست و بیهوشم
من آن دردی کشم که نام و ناموس دو عالم را
ز بیباکی و استغنا بجام باده بفروشم
منم آن بحر بی پایان که صد دریا و صحرا را
[...]
گوارا باد آیات تجلی بر لب هوشم
اگر بخشد ثوابش را به دوزخ دیده و گوشم
همه دردم همه داغم همه آهم افغان
محبت کاش سازد در دل یاران فراموشم
مهیا میکنم از بهر خویش اسباب ناکامی
[...]
چنان برد اختیار از دست آن سرو قباپوشم
که آید در نظرها خشک چون محراب آغوشم
ز بوی خون دل نظارگی را آب میسازم
به ظاهر چون لب تیغ از شکایت گرچه خاموشم
جنون من شد از زخم زبان ناصحان افزون
[...]
بغل بر هم نمیآید ز ذوق آن برو دوشم
چه حسرتها به بر دارد خوشا اقبال آغوشم
من از یاد تو نادانسته هم بیرون نیارم رفت
که می ترسم کنی دانسته از خاطر فراموشم
به راه بیخودیها آمد و رفت خوشی دارم
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.