گنجور

 
سیدای نسفی

چه باشد گر بگیری دست چون من ناتوانی را

پری همچون کمان در خانه بی نام و نشانی را

چمن مانند داغ لاله در گرداب خون افتد

اگر گویم به بلبل از جدایی داستانی را

چه سرها مانده ام چون مهر و مه در کوچه خواری

به خود تا دوست گردانیده ام نامهربانی را

ز شوخی تیر آغوش کمان را می کند خالی

به زور آورده نتوان در بغل سرو روانی را

سزای تست ای پروانه دلسوزی و محرومی

به مغز جان چرا پرورده‌ای آتش‌زبانی را

مپرس ای باغبان امروز از خاموشی بلبل

منه انگشت بر لب همچو گل بر خون دهانی را

ندیدم سیدا از نوخطان روی وفاداری

بده یارب به این بلبل بهار بی خزانی را

 
 
 
کمال‌الدین اسماعیل

جهان دانش و معنی ، شهاب الدّین تویی آنکس

که چشم عقل کم بیند ، چو تو بسیار دانی را

ز رای سالخوردت دان ، شکوه بخت برنایت

مربّی آنچنان پیری، سزد جوانی را

ز قحط مردمی عالم ، چنان شد خشک لب تا لب

[...]

مولانا

عطارد مشتری باید‌، متاع آسمانی را

مهی مریخ‌چشم ارزد‌، چراغ آن جهانی را

چو چشمی مقترن گردد بدان غیبی چراغ جان

ببیند بی‌قرینه او قرینان نهانی را

یکی جان‌ِ عجب باید که داند جان فدا کردن

[...]

حکیم نزاری

نظر از جانب ما کن زکات زندگانی را

دلی ده باز ما را صدقة جان و جوانی را

به بوسی از سرم کردن توانی دفع صفرا را

به بویی از دلم بردن توانی ناتوانی را

چه بادش گر به دلداری دمی با بی دلی داری

[...]

نظیری نیشابوری

کجا بودی که امشب سوختی آزرده جانی را

به قدر روز محشر طول دادی هر زمانی را

سئوالی کن ز من امروز تا غوغا به شهر افتد

که اعجاز فلانی کرده گویا بی زبانی را

به هر جنسی که می گیرند اخلاص و وفا خوب است

[...]

کلیم

از آن چشمی که می‌داند زبان بی‌زبانی را

نکویان یاد می‌گیرند طرز نکته‌دانی را

به نزد آنکه باشد تنگدل از دست کوتاهی

درازی عیب می‌باشد قبای زندگانی را

نمی‌خواهی که زخمت را به مرهم احتیاج افتد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه