گنجور

 
سیدای نسفی

آمد خزان نسیم گل و یاسمن نماند

باد بهار رفت و هوای چمن نماند

تاراج کرد باد خزان اهل باغ را

در غنچه رنگ و در بر گل پیرهن نماند

بیرون شدم ز بیضه و گشتم اسیر غم

آسایشی که بود مرا در وطن نماند

صد ره به یار نامه نوشتم نکرد گوش

اکنون به نامبر چه نویسم سخن نماند

بگداختم ز گرمی خویش و به دیگران

مهری که بود در دل از آن سیمتن نماند

فرهاد همچو لاله برآمد ز کوهسار

داغ غمت شهید تو را در کفن نماند

بستند قمریان ز چمن بار سیدا

در شاخسار سرو به غیر از زغن نماند

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
صائب تبریزی

آثار عشق در دل چون سنگ من نماند

در بیستون من اثر از کوهکن نماند

تا رنگ من شکسته خود را درست کرد

گلگونه در بساط سهیل یمن نماند

سیدای نسفی

با من ز عرضحال زبان در دهان نماند

اکنون ز حال خویش چگویم سخن نماند

گوهر ز بحر و لعل ز کان شکوه می کنند

آسوده خاطری به کسی در وطن نماند

با کهربا رجوع کنند اهل روزگار

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه