گنجور

 
سیدای نسفی

آمد خزان نسیم گل و یاسمن نماند

باد بهار رفت و هوای چمن نماند

تاراج کرد باد خزان اهل باغ را

در غنچه رنگ و در بر گل پیرهن نماند

بیرون شدم ز بیضه و گشتم اسیر غم

آسایشی که بود مرا در وطن نماند

صد ره به یار نامه نوشتم نکرد گوش

اکنون به نامبر چه نویسم سخن نماند

بگداختم ز گرمی خویش و به دیگران

مهری که بود در دل از آن سیمتن نماند

فرهاد همچو لاله برآمد ز کوهسار

داغ غمت شهید تو را در کفن نماند

بستند قمریان ز چمن بار سیدا

در شاخسار سرو به غیر از زغن نماند

 
sunny dark_mode