گنجور

 
سیدای نسفی

فصل خزان رسید و نشاط و طرب نماند

کاری مرا به مشغله روز و شب نماند

باد خزان ربود حرارت ز آفتاب

در شمع بزم اهل جهان تاب و تب نماند

تمکین ز شیخ شد ز مریدان سکوت رفت

در بزرگان حیا و به طفلان ادب نماند

باغ امیدواریی ما را هوا رسید

در عهد ما به نخل تمنا رطب نماند

شد صفحه ها سفید زبان قلم خموش

بر لوح سینه ها رقم منتخب نماند

تا خیرگاه حاتم طی گشت سرنگون

جز خاک توده یی به دیار عرب نماند

مردود کرد خصم تو را دهر سیدا

در هیچ سینه دوستی بولهب نماند

 
sunny dark_mode