گنجور

 
سیدای نسفی

ز چاک سینه دود آه من گلگون برون آید

ز مرهم دست باید شست از زخمی که خون آید

مکن بی طاقتی همچون سپند از سوختن ای دل

نشین چندانکه از خاکسترت آتش برون آید

دل مجروح من هر گه که سازد یار مرهم را

صدای تیشه در گوشم ز کوه بیستون آید

به دربان نیست حاجت خانه صحرانشینان را

ندای مرحبا از خانه های بیستون آید

شوند از بهر آب و دانه اهل حرص سودایی

ز نقش پای مور آواز زنجیر جنون آید

مرا سرگشته دارد سیدا ذوق سر کویی

که همچون کربلا از مشت خاکش بوی خون آید