گنجور

 
سیدای نسفی

ای روضه تو قبله ارباب انس و جان

بام تو را ملایکه عرش پاسبان

آماده کرده اند به او نعمت بهشت

هر کس شدست بر سر خوان تو میهمان

معمار کرده صفه قدرت چنان رفیع

یک پایه ای فروتر او هفتم آسمان

خورشید خبرگاه تو را گشته پرده پوش

مه گرد او چو کاغذ زردی به نا بدان

رفتن ز روضه تو به جایی چه زندگیست

بودن بر آستان تو عمریست جاودان

با شوکت آن شبی که ز معراج آمدی

دیدند رفعت تو به چشم اهل کاروان

اصحاب صفه ات همه نور مجسمند

جمعند همچو غنچه و دارند یک زبان

در مسند خلافت حق چار یار تو

چشم و چراغ و صحبتشان شاهزادگان

اولاد تو همیشه عزیز و مکرمند

چشم بدی مباد درین پاک خاکدان

ارکان دولتت همه اهل سخاوتند

فتح و ظفر متابع و اقبال در عنان

دارد هوای بندگیت گردن فلک

بر دوش چرخ طوق غلامیست کهکشان

از مکه ای نسیم سحر تا برآمدی

چون بوی گل شدند پریشان مهاجران

تا در مدینه پای مبارک نهاده ای

سرهای آن گروه رسیده به آسمان

بر نخل خشک تکیه کنی سبز می شود

بر می دهد به مردم عالم همان زمان

امروز هر لبی که تهی از درود توست

چون کاسه شکسته بود خاک بر دهان

فردای حشر دولت ما اینقدر بس است

ما امت توئیم و تو غمخوار امتان

آنها که صرف راه تو کردند نقد عمر

از گیر و دار روز حسابند در امان

نخل وجود هر که نظر کرده تو شد

ایمن بود بهار وی از آفت خزان

شاهنشها به گوشه چشمی همی نگر

دارم قد خمیده تر از قامت کمان

دوش از زبان بیهوده گوی من از خطا

ناشکریی که سرزده گفتن نمی توان

افتاده ام به گوشه محنت سرای خویش

دست تهی و پیر و کسلمند و ناتوان

از لطف سایه بر سر بالین من فگن

ای بر سر مبارک تو ابر سایه بان

می خواهم از خدا شفاعت کنی مرا

بخشد حیات خضر دهد دولت جوان

دارم هوای مکه به پابوسیت روم

مالم رخ نیاز بر آن خاک آستان

همچون عصابه است رویها مثل شدم

ای آستانه تو بود جای راستان

چشم به خاکپای مقیمان روضه ات

انشا کند دعا و سلامی ز حاجیان

جاروب آستان تو موی سپید من

روزی شود خدای کند از مجاوران

زاد سفر ز سفره تو دارم آرزو

ای منزل تو پشت و پناه مسافران

پیچیده سر به جیب نشستست غنچه وار

کرد آن شکوفه روی تر از شاخ ارغوان

بر حال سیدا نظر کن ز مرحمت

گردیده است گلشن امید او خزان

 
sunny dark_mode