گنجور

 
مولانا

از دل به دل برادر گویند روزنی‌ست

روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنی‌ست

هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر

گر فاضل زمانه بود گول و کودنی‌ست

زان روزنه نظر کن در خانهٔ جلیس

بنگر که ظلمت است در او یا که روشنی‌ست

گر روشن است و بر تو زند برق روشنش

می‌دان که کان لعل و عقیق است و معدنی‌ست

پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان

گل در رهش بکار که سروی و سوسنی‌ست

در گردنش درآر دو دست و کنار گیر

برخور از آن کنار که مرفوع گردنی‌ست

رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر

کان جا فرشتگان را آرام و مسکنی‌ست

خواهم که شرح گویم می‌لرزد این دلم

زیرا غریب و نادر و بی‌ما و بی‌منی‌ست

آن جا که او نباشد این جان و این بدن

از همدگر رمیده چو آبی و روغنی‌ست

خواهی بلرز و خواه ملرز اینْت گفتنی‌ست

گر بر لب و دهانم خود بند آهنی‌ست

آهن شکافتن بر داوود عشق چیست؟

خامش که شاه عشق عجایب تهمتنی‌ست

 
 
 
گلها برای اندروید
غزل شمارهٔ ۴۴۳ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ابن حسام خوسفی

مارا به غیر یاد تو اندر ضمیر نیست

دل را دگر ز صحبت جانان گریز نیست

یاران ملامت من عاشق رها کنید

کاین مبتلای عشق نصیحت پذریر نیست

دل عاشق است و پند نمی گیرد اندرو

[...]

سیدای نسفی

چون سیدا به کوی تو دیگر اسیر نیست

چشم تو را نظر به سوی این فقیر نیست

پرهیز کردن تو ازو دلپذیر نیست

آئینه را ز صحبت طوطی گریز نیست

صغیر اصفهانی

تا تار طرهٔ توام ای جان بچنگ نیست

دل نیست لحظه ئی که خروشان چو چنگ نیست

مانند دف همی خورم از دست غم قفا

تا تار طرهٔ توام ای جان بچنگ نیست

با غیر خوش بصلحی و با آشنا به جنک

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه