مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۳

از دل به دل برادر گویند روزنی‌ست

روزن مگیر گیر که سوراخ سوزنی‌ست

هر کس که غافل آمد از این روزن ضمیر

گر فاضل زمانه بود گول و کودنی‌ست

زان روزنه نظر کن در خانهٔ جلیس

بنگر که ظلمت است در او یا که روشنی‌ست

گر روشن است و بر تو زند برق روشنش

می‌دان که کان لعل و عقیق است و معدنی‌ست

پهلوی او نشین که امیر است و پهلوان

گل در رهش بکار که سروی و سوسنی‌ست

در گردنش درآر دو دست و کنار گیر

برخور از آن کنار که مرفوع گردنی‌ست

رو رخت سوی او کش و پهلوش خانه گیر

کان جا فرشتگان را آرام و مسکنی‌ست

خواهم که شرح گویم می‌لرزد این دلم

زیرا غریب و نادر و بی‌ما و بی‌منی‌ست

آن جا که او نباشد این جان و این بدن

از همدگر رمیده چو آبی و روغنی‌ست

خواهی بلرز و خواه ملرز اینْت گفتنی‌ست

گر بر لب و دهانم خود بند آهنی‌ست

آهن شکافتن بر داوود عشق چیست؟

خامش که شاه عشق عجایب تهمتنی‌ست