گنجور

 
مولانا

در این خانه کژی ای دل گهی راست

برون رو هی که خانه خانه ماست

چو بادی تو گهی گرم و گهی سرد

رو آن جا که نه گرما و نه سرماست

تو خواهی که مرا مستور داری

منم روز و همیشه روز رسواست

تو میرابی که بر جو حکم داری

به جو اندرنگنجد جان که دریاست

تو پر و بال داری مرغ واری

به پر و بال مردان را چه پرواست

نجس در جوی ما آب زلالست

مگس بر دوغ ما بازست و عنقاست

صلا ای آفتاب لامکانی

که ذره ذره از تابش ثریاست

بحمدالله به عشق او بجستیم

از این تنگی که محراب و چلیپاست

دهل برگیر و در بازار می‌رو

ندا می‌کن که یوسف خوب سیماست

دریدم پرده ناموس و سالوس

که جان من ز جان خویش برخاست

 
 
 
غزل شمارهٔ ۳۵۵ به خوانش آرش خیرآبادی
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیر معزی

خداوندی که تاج دین و دنیاست

به‌دولت دین و دنیا را بیاراست

از آن تاجی است در دنیا و در دین

که انعل‌ا مرکب او تاج جوزاست

دلیل دولتش چون روز روشن

[...]

انوری

قدر می‌خواست تا کار دو عالم

به یکبار از پی سلطان کند راست

چو او اندیشهٔ برخاستن کرد

قضا گفتا تو بنشین خواجه برخاست

جمال‌الدین عبدالرزاق

خداوندا کمینه چاکر تو

کت اندر بندگی یکروی و یکتاست

ز خدمت یکدو روز اردورماندست

مگو سرگشته نا پای برجاست

بخاک پای تو کان نیست تقصیر

[...]

مجیرالدین بیلقانی

بیا بنشین که دلها بی تو برخاست

دمی با ما دل سنگین بکن راست

من اندیشم که جان بر تو فشانم

مشو از جای، کین اندیشه برجاست

ز تو جورست با ما و غمی نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه