گنجور

 
مجیرالدین بیلقانی

بیا بنشین که دلها بی تو برخاست

دمی با ما دل سنگین بکن راست

من اندیشم که جان بر تو فشانم

مشو از جای، کین اندیشه برجاست

ز تو جورست با ما و غمی نیست

اگر خواهی غرامت نیز بر ماست

دمم دادی و من چون شهد خوردم

ندانم کان چه شوخی وین چه سوداست؟

ز من جان خواستی جان را چه قدرست؟

تو بنشین کز سر جان بر توان خاست

بیفکن سایه بر کارم که بی تو

چو سایه کار من افتاده در پاست

مجیر از عمر، حاصل خواست وصلت

بنامیزد چنان آمد که او خواست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode