گنجور

 
مولانا

رفت عمرم در سر سودای دل

وز غم دل نیستم پروای دل

دل به قصد جان من برخاسته

من نشسته تا چه باشد رای دل

دل ز حلقه دین گریزد زانک هست

حلقه زلفین خوبان جای دل

گرد او گردم که دل را گرد کرد

کو رسد فریادم از غوغای دل

خواب شب بر چشم خود کردم حرام

تا ببینم صبحدم سیمای دل

قد من همچون کمان شد از رکوع

تا ببینم قامت و بالای دل

آن جهان یک تابش از خورشید دل

وین جهان یک قطره از دریای دل

لب ببند ایرا به گردون می‌رسد

بی‌زبان هیهای دل هیهای دل

 
 
 
غزل شمارهٔ ۱۳۴۶ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
سیف فرغانی

ای ز زلفت حلقه یی بر پای دل

گر درین حلقه نباشد وای دل

هرکرا سودای تو در سر بود

در دو کونش می نگنجد پای دل

غرقه گرداب حیرت از تو شد

[...]

جهان ملک خاتون

من فدا کردم سر اندر پای دل

چون کنم زین به وفا بر جای دل

در ازل خیاط عشقم دوختست

جامه ی حسن تو بر بالای دل

رای دل بر وصل روح افزای تست

[...]

فیض کاشانی

ای فغان از هی هی و هیهای دل

سوخت جانم ز آتش سودای دل

این چه فریاد است و افغان در دلم

گوش جانم کر شد از غوغای دل

این همه خون جگر از دیده رفت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه