گنجور

 
مولانا

یک عرابی بار کرده اشتری

دو جوال زفت از دانه پری

او نشسته بر سر هر دو جوال

یک حدیث‌انداز کرد او را سؤال

از وطن پرسید و آوردش بگفت

واندر آن پرسش بسی درها بسفت

بعد از آن گفتش که این هر دو جوال

چیست آکنده بگو مصدوق حال

گفت اندر یک جوالم گندمست

در دگر ریگی نه قوت مردمست

گفت تو چون بار کردی این رمال

گفت تا تنها نماند آن جوال

گفت نیم گندم آن تنگ را

در دگر ریز از پی فرهنگ را

تا سبک گردد جوال و هم شتر

گفت شاباش ای حکیم اهل و حر

این چنین فکر دقیق و رای خوب

تو چنین عریان پیاده در لغوب

رحمش آمد بر حکیم و عزم کرد

کش بر اشتر بر نشاند نیک‌مرد

باز گفتش ای حکیم خوش‌سخن

شمه‌ای از حال خود هم شرح کن

این چنین عقل و کفایت که توراست

تو وزیری یا شهی بر گوی راست

گفت این هر دو نیم از عامه‌ام

بنگر اندر حال و اندر جامه‌ام

گفت اشتر چند داری چند گاو

گفت نه این و نه آن ما را مکاو

گفت رختت چیست باری در دکان

گفت ما را کو دکان و کو مکان

گفت پس از نقد پرسم نقد چند

که توی تنهارو و محبوب‌پند

کیمیای مس عالم با توست

عقل و دانش را گوهر تو بر توست

گفت والله نیست یا وجه العرب

در همه ملکم وجوه قوت شب

پا برهنه تن برهنه می‌دوم

هر که نانی می‌دهد آنجا روم

مر مرا زین حکمت و فضل و هنر

نیست حاصل جز خیال و درد سر

پس عرب گفتش که رو دور از برم

تا نبارد شومی تو بر سرم

دور بر آن حکمت شومت ز من

نطق تو شومست بر اهل زمن

یا تو آن سو رو من این سو می‌دوم

ور تو را ره پیش من وا پس روم

یک جوالم گندم و دیگر ز ریگ

به بود زین حیله‌های مردریگ

احمقی‌ام پس مبارک احمقیست

که دلم با برگ و جانم متقیست

گر تو خواهی کت شقاوت کم شود

جهد کن تا از تو حکمت کم شود

حکمتی کز طبع زاید وز خیال

حکمتی نی فیض نور ذوالجلال

حکمت دنیا فزاید ظن و شک

حکمت دینی برد فوق فلک

زوبعان زیرک آخر زمان

بر فزوده خویش بر پیشینیان

حیله‌آموزان جگرها سوخته

فعلها و مکرها آموخته

صبر و ایثار و سخای نفس و جود

باد داده کان بود اکسیر سود

فکر آن باشد که بگشاید رهی

راه آن باشد که پیش آید شهی

شاه آن باشد که پیش شه رود

نه به مخزنها و لشکر شه شود

تا بماند شاهی او سرمدی

همچو عز ملک دین احمدی