گنجور

 
مولانا

رو به آتش کرد شه «کای تندخو

آن جهان سوز طبیعی خوت کو؟

چون نمی‌سوزی چه شد خاصیتت؟

یا ز بخت ما دگر شد نیتت؟

می‌نبخشایی تو بر آتش‌پرست؛

آنک نپرستد ترا، او چون برست؟

هرگز ای آتش تو صابر نیستی

چون نسوزی؟ چیست؟ قادر نیستی؟

چشم‌بندست این عجب، یا هوش‌بند؟

چون نسوزاند چنین شعله‌یْ بلند؟

جادوی کردت کسی یا سیمیاست؟

یا خلاف طبع تو از بخت ماست؟»

گفت آتش من همانم ای شمن

اندر آ تا تو ببینی تاب من

طبع من دیگر نگشت و عنصرم

تیغ حقم هم به دستوری برم

بر در خرگه سگان ترکمان

چاپلوسی کرده پیش میهمان

ور بخرگه بگذرد بیگانه‌رو

حمله بیند از سگان شیرانه او

من ز سگ کم نیستم در بندگی

کم ز ترکی نیست حق در زندگی

آتش طبعت اگر غمگین کند

سوزش از امر ملیک دین کند

آتش طبعت اگر شادی دهد

اندرو شادی ملیک دین نهد

چونک غم‌ بینی تو استغفار کن

غم بامر خالق آمد کار کن

چون بخواهد عین غم شادی شود

عین بند پای آزادی شود

باد و خاک و آب و آتش بنده‌اند

با من و تو مرده با حق زنده‌اند

پیش حق آتش همیشه در قیام

همچو عاشق روز و شب پیچان مدام

سنگ بر آهن زنی بیرون جهد

هم به امر حق قدم بیرون نهد

آهن و سنگ هوا بر هم مزن

کین دو می‌زایند همچون مرد و زن

سنگ و آهن خود سبب آمد ولیک

تو به بالاتر نگر ای مرد نیک

کین سبب را آن سبب آورد پیش

بی‌سبب کی شد سبب هرگز ز خویش

و آن سببها کانبیا را رهبرند

آن سببها زین سببها برترند

این سبب را آن سبب عامل کند

باز گاهی بی بر و عاطل کند

این سبب را محرم آمد عقلها

و آن سببها راست محرم انبیا

این سبب چه بود بتازی گو رسن

اندرین چه این رسن آمد به فن

گردش چرخه رسن را علتست

چرخه گردان را ندیدن زَلّتست

این رسنهای سببها در جهان

هان و هان زین چرخ سرگردان مدان

تا نمانی صفر و سرگردان چو چرخ

تا نسوزی تو ز بی‌مغزی چو مرخ

باد آتش می‌شود از امر حق

هر دو سرمست آمدند از خمر حق

آب حلم و آتش خشم ای پسر

هم ز حق بینی چو بگشایی بصر

گر نبودی واقف از حق جانِ باد

فرق کی کردی میان قوم عاد

هود گِرد مؤمنان خطی کشید

نرم می‌شد باد کانجا می‌رسید

هر که بیرون بود زان خط جمله را

پاره پاره می‌گسست اندر هوا

همچنین شیبان راعی می‌کشید

گرد بر گرد رمه خطی پدید

چون به جمعه می‌شد او وقت نماز

تا نیارد گرگ آنجا ترک‌تاز

هیچ گرگی در نرفتی اندر آن

گوسفندی هم نگشتی زان نشان

باد حرص گرگ و حرص گوسفند

دایره‌یْ مرد خدا را بود بند

همچنین باد اجل با عارفان

نرم و خوش همچون نسیم یوسفان

آتش ابراهیم را دندان نزد

چون گزیده‌یْ حق بُوَد چونش گَزَد

ز آتش شهوت نسوزد اهل دین

باقیان را برده تا قعر زمین

موج دریا چون به امر حق بتاخت

اهل موسی را ز قبطی واشناخت

خاک، قارون را چو فرمان در رسید

با زر و تختش به قعر خود کشید

آب و گل چون از دم عیسی چرید

بال و پر بگشاد، مرغی شد پَرید

هست تسبیحت بخار آب و گل

مرغ جنت شد ز نفخ صدق دل

کوه طور از نور موسی شد به رقص

صوفی کامل شد و رَست او ز نقص

چه عجب گر کوه صوفی شد عزیز

جسم موسی از کلوخی بود نیز