گنجور

 
مولانا

او ز یک رنگیّ عیسی بو نداشت

وز مزاج خمّ عیسی خو نداشت

جامهٔ صد رنگ از آن خمّ صفا

ساده و یک‌رنگ گشتی چون صبا

نیست یک‌رنگی کزو خیزد ملال

بل مثال ماهی و آب زلال

گرچه در خشکی هزاران رنگهاست

ماهیان را با یُبوسَت جنگهاست

کیست ماهی چیست دریا در مثل

تا بدان ماند مَلِک عزَّ و جَل

صد هزاران بحر و ماهی در وجود

سجده آرد پیش آن اکرام و جود

چند بارانِ عطا باران شده

تا بدانْ آن بحر دُرّ افشان شده

چند خورشیدِ کرم افروخته

تا که ابر و بحر جود آموخته

پرتو دانش زده بر خاک و طین

تا که شد دانه پذیرنده زمین

خاکْ امین و هر چه در وی کاشتی

بی‌خیانت جنسِ آن برداشتی

این امانت زان امانت یافتست

کآفتابِ عدل بر وی تافتست

تا نشانِ حق نیارد نوبهار

خاکْ سِرها را نکرده آشکار

آن جوادی که جمادی را بداد

این خبرها وین امانت وین سَداد

مر جمادی را کند فضلش خبیر

عاقلان را کرده قهر او ضریر

جان و دل را طاقتِ آن جوش نیست

با که گویم در جهان یک گوش نیست

هر کجا گوشی بُد از وی چشم گشت

هر کجا سنگی بد از وی یَشم گشت

کیمیاسازست چه بود کیمیا

معجزه بخش است چه بود سیمیا

این ثنا گفتن ز من ترکِ ثناست

کین دلیلِ هستی و هستی خطاست

پیشِ هستِ او بباید نیست بود

چیست هستی پیش او کور و کبود

گر نبودی کور زو بگداختی

گرمی خورشید را بشناختی

ور نبودی او کبود از تعزیّت

کی فسردی همچو یخ این ناحیّت

 
 
 
گلها برای اندروید
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم