گنجور

 
مولانا

جهد پیغامبر بفتح مکه هم

کی بود در حب دنیا متهم

آنک او از مخزن هفت آسمان

چشم و دل بر بست روز امتحان

از پی نظارهٔ او حور و جان

پر شده آفاق هر هفت آسمان

خویشتن آراسته از بهر او

خود ورا پروای غیر دوست کو

آنچنان پر گشته از اجلال حق

که درو هم ره نیابد آل حق

لا یسع فینا نبی مرسل

والملک و الروح ایضا فاعقلوا

گفت ما زاغیم همچون زاغ نه

مست صباغیم مست باغ نه

چونک مخزنهای افلاک و عقول

چون خسی آمد بر چشم رسول

پس چه باشد مکه و شام و عراق

که نماید او نبرد و اشتیاق

آن گمان بر وی ضمیر بد کند

کو قیاس از جهل و حرص خود کند

آبگینهٔ زرد چون سازی نقاب

زرد بینی جمله نور آفتاب

بشکن آن شیشهٔ کبود و زرد را

تا شناسی گرد را و مرد را

گرد فارس گرد سر افراشته

گرد را تو مرد حق پنداشته

گرد دید ابلیس و گفت این فرع طین

چون فزاید بر من آتش‌جبین

تا تو می‌بینی عزیزان را بشر

دانک میراث بلیسست آن نظر

گر نه فرزندی بلیسی ای عنید

پس به تو میراث آن سگ چون رسید

من نیم سگ شیر حقم حق‌پرست

شیر حق آنست کز صورت برست

شیر دنیا جوید اشکاری و برگ

شیر مولی جوید آزادی و مرگ

چونک اندر مرگ بیند صد وجود

همچو پروانه بسوزاند وجود

شد هوای مرگ طوق صادقان

که جهودان را بد این دم امتحان

در نبی فرمود کای قوم یهود

صادقان را مرگ باشد گنج و سود

همچنانک آرزوی سود هست

آرزوی مرگ بردن زان بهست

ای جهودان بهر ناموس کسان

بگذرانید این تمنا بر زبان

یک جهودی این قدر زهره نداشت

چون محمد این علم را بر فراشت

گفت اگر رانید این را بر زبان

یک یهودی خود نماند در جهان

پس یهودان مال بردند و خراج

که مکن رسوا تو ما را ای سراج

این سخن را نیست پایانی پدید

دست با من ده چو چشمت دوست دید