گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
مولانا

آن کری را گفت افزون مایه‌ای

که ترا رنجور شد همسایه‌ای

گفت با خود کر که با گوش گِران

من چه دریابم ز گفت آن جوان

خاصه رنجور و ضعیف آواز شد

لیک باید رفت آنجا نیست بُد

چون ببینم کان لبش جُنبان شود

من قیاسی گیرم آن را از خِرد

چون بگویم، چونی ای مِحنت‌ کشم؟

او بخواهد گفت نیکم یا خوشم

من بگویم شکر، چه خوردی ابا

او بگوید "شربتی" یا "ماش با"

من بگویم صَحه نوشت کیست آن

از طبیبان پیش تو؟ گوید فِلان

من بگویم بس مبارک‌ پاست او

چونک او آمد شود کارت نِکو

پای او را آزمودستیم ما

هر کجا شد می‌شود حاجت روا

این جوابات قیاسی راست کرد

پیش آن رنجور شد آن نیک‌مرد

گفت چونی؟ گفت مُردم، گفت شُکر

شد ازین رنجور پر آزار و نُکر

کین چه شُکر است، این عدوی ما بُد است

کر قیاسی کرد و، آن کژ آمدست

بعد از آن گفتش چه خوردی؟ گفت زهر

گفت نوشت باد! افزون گشت قهر

بعد از آن گفت از طبیبان کیست او

کاو همی‌ آید به چاره پیش تو؟

گفت عزرائیل می‌آید برو

گفت پایش بس مبارک، شاد شو

کر برون آمد بگفت او شادمان

شُکر کَش کردم مراعات این زمان

گفت رنجور این عَدوی جان ماست

ما ندانستیم کاو کان جفاست

خاطر رنجور جویان صد سَقط

تا که پیغامش کند از هر نَمَط

چون کسی که خورده باشد آش بَد

می‌بشوراند دلش تا قی کند

کظم غیظ اینست آن را قی مکن

تا بیابی در جزا شیرین سُخن

چون نبودش صبر، می‌پیچید او

کین سگ زن‌روسپی حیز کو

تا بریزم بر وی آنچه گفته بود

کان زمان شیر ضمیرم خفته بود

چون عیادت بهر دل‌آرامیست

این عیادت نیست، دشمن کامیست

تا ببیند دشمن خود را نزار

تا بگیرد خاطر زشتش قرار

بس کسان، کایشان عبادت‌ها کنند

دل به رضوان و ثواب آن دهند

خود حقیقت، معصیت باشد خفی

بس کِدر، کان را تو پنداری صفی

همچو آن کر، کو همی پنداشتست

کو نکویی کرد و آن بر عکس جست

او نشسته خوش که خدمت کرده‌ام

حق همسایه بجا آورده‌ام

بهر خود او آتشی افروختست

در دلِ رنجور، او، خود را سوختست

فَاتَقوا النار الَتی اوقَدَتُم

اِنَکُم فی المَعصیه اِزدَدَتُم

گفت پیغامبر به یک صاحب‌ریا

صَلِ اِنَک لَم تَصَلَ یا فَتی

از برای چارهٔ این خوف‌ها

آمد اندر هر نمازی اِهدِنا

کین نمازم را میامیز ای خدا

با نماز ضالین و اهل ریا

از قیاسی که بکرد آن کر گزین

صحبت ده‌ ساله باطل شد بدین

خاصه، ای خواجه قیاس حس دون

اندر آن وحیی که شد از حَد فزون

گوش حس تو، به حرف ار در خور است؟

دان، که گوش غیب‌گیر تو، کر است