گنجور

 
مشتاق اصفهانی

ای باد بگو آن شه رعنا پسران را

سر خیل بتان خسرو زرّین‌کمران را

ناخن زن داغ دل ارباب محبت

صیقل‌گر آئینه صاحب‌نظران را

بر هم زن شیرازه جمعیت عشاق

آشفته کن رشته شوریده سران را

کای رفته بغربت ز غمت شیشه صبرم

نازک‌تر از آن گشته که دل نو سفران را

دارم بره شوق من خاک‌نشین چند

چون نقش قدم چشم به حسرت نگران را

ننویسی اگر نامه پیامی که تسلی

بخشد من مهجور بفرقت گذران را

مشتاق بس این ناله جانسوز که آن شوخ

هرگز نفرستد خبری بی‌خبران را

 
 
 
کمال خجندی

ای روشنی از روی تو چشم نگران را

این روشنی چشم مبادا دگران را

یا حسن تو و ناز تو سوزی و نیازی

جان نگران را دل صاحب نظران را

زاهد ز تو پوشد نظر و عقل فروشد

[...]

صائب تبریزی

گمراه کند غفلت من راهبران را

چون خواب، زمین گیر کند همسفران را

بی بهره ز معشوق بود عاشق محجوب

روزی ز دل خویش بود بی جگران را

در کوه و کمر از ره باریک خطرهاست

[...]

سلیم تهرانی

تا چند کنی خون دل صاحب نظران را

بر سنگ زنی شیشه ی خونین جگران را

از یاری اختر مطلب کام در افلاک

با سنگ در خانه مزن شیشه گران را

با غارت عشق تو چه از داغ دل آید

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه